Friday, July 30, 2004

عصراي جمعه


جمعه ها وقتي که خورشيد داره کم کم از سرزمين آريا رخت مي بنده و شب غالب ميشه , يه حس عجيبي به آدم دست ميده , يه دلتنگي عجيب , دلتنگ نسبت به اون کسايي که يه زموني در کنارمون بودن و دوسشون داشتيم و بعضي اوقات اين دلتنگي اونقدر شديد ميشه که نميدوني حتي واسه چي و واسه کي داري دلتنگي ميکني .
اونقدر شديد که دلت ميخواد سرت بذاري روي شونه يه عزيزي و بزني زير گريه .
امروز خيلي دلم گرفتست , دلم واسه عزيزترين کسم و بقيه عزيزانم تنگ شده , اونقدر تنگ که هر لحظه احساس مي کنم که بغض گلوم مي خواد بترکه و اشک از گونه هام سرازير بشه .
ولي نه , تا اونجايي که در توانم نمي ذارم , آخه ميدونيد , من دوست ندارم کسي گريه کردنم رو ببينه , نه اينکه اصلا گريه نکنم و اتفاقا من تو زندگيم خيلي گريه مي کنم ولي تا حالا نشده که کسي گريه من ببينه .
ميگن يه مرد نبايد گريه کنه , نمي دونم شايد من هنوز مرد نشدم که نمي تونم جلوي اشکم رو بگيرم .
خودم به اين جمله اعتقاد ندارم , آخه مرد بودن مگه يعني بي احساس بودن ؟
راستش خيلي وقتا وقتي که تنهام تو خلوت خودم شبا ميزنم زير گريه و حتي بعضي وقتا واسه اينکه کسي صدام نشنوه خودم زير پتوم پنهون ميکنم تا صداي هق هقم رو مادرم , تنها چيزي که از دار دنيا واسم مونده نشنوه .
راستش تو زندگيم خيلي سختي کشيدم , ناشکر نيستم ولي واقعا سختي زياد کشيدم و جلوي چشمم عزيزاي زيادي رو پرپر شده ديدم و از دسشون دادم و قاب عکسشون واسم شده تنها يادآور روزهاي خوش گذشته .
دلم واسشون خيلي تنگ شده , واسه خندشون , واسه صحبتشون و واسه با من بودنشون .
ولي هنوز اميد دارم , اميد به آينده روشن .
چن وقت پيش سر مزار عزيزترين کسم بودم , خيلي دلم واسش تنگ شده بود , آخه چن وقتي بود که نتونسته بودم بهش سر بزنم و کلي باهاش درد دل داشتم .
ساعتي رو با يادش و با عکسش سر کردم , بعد اينکه آروم شدم سر قبرش نشستم و به دور و برش نگا کردم , کنارش قبر يه شهيد بود , يه شهيد به نام بهمن که سال 65 تو سن 25 سالگي تو والفجر 8 پرپر شده بود . خوب ميشناختمش , اون يه جووني بود مثل من و تو با هزارون آرزو ولي به همه آرزوهاش واسه خاطر کشورش پشت پا زد , اون يه قاضي بود و تازه فقط 2 ماه بود که با يه دختري نامزد کرده بود ولي پست و مقام و همسرش رو براي وجب به وجب از خاک وطنش ترجيح نداد , وجب به وجب خاکي که الان سران ما حتي پشيزي هم ارزش براش قايل نيستن و فراموش کردن که چن هزار جوون واسه اين خاک پرپر زدن .
روزي که کشته ميشه پشت دوشکا بود و اول يه تير به پهلوش ميخوره ولي باز ادامه ميده تا اينکه با قناصه يه تير درست به چشم راستش ميخوره که کاملا از سرش رد ميشه و از اون ور در مياد و کشته ميشه , ايران تو اون حمله شکست ميخوره و عقب نشيني ميکنه ولي دوستش بر ميگرده و جنازش رو مياره ايران , ياد همشون گرامي .
به پايين نگا ميکنم , قبر يه پسر 21 ساله اي به اسم شهرام که تو يه سانحه رانندگي تو راه مشهد کشته شده . پسري که رتبه 76 کنکور داشت و تو دانشگاه تهران درس مي خوند و تو اون سانحه خودش پشت رل بود وقتي که تصادف ميکنن شکمش پاره ميشه ولي با اون وضعش خواهر و مادر و برادر و بقيه خونوادش رو به تنهايي از تو ماشيني که تا چن دقيقه ديگه منفجر ميشده رو بيرون مياره ولي بعد از اينکه به بيمارستان مي برنش خودش دار فاني رو ودا ميگه .
يه خورده اون ور تر قبر دوتا دختر به نامهاي مريم و نادياست که اگه بودن الان درست هم سن من بودن .
مريم که چندين سال پيش تو سن 13 سالگي تو سپيدرود غرق ميشه و بعد از مدتي هم مادرشم از غصه اون فوت ميکنه و ناديا هم دانشجو بود و 2 سال پيش تو يه روزي که از خواب بيدار ميشه احساس ناراحتي ميکنه و تو روز دوم وقتي که تو راه از شهري که توش درس ميخونده داشتن به تهران منتقلش ميکردن کور ميشه و در روز سوم بدون اينکه کسي بتونه کاري بکنه فوت ميشه بدون اينکه کسي دليل قابل قبولي براي بيماري اون داشته باشه , خيلي دلم واسه ناديا سوخت .
روي قبر تک تکشون يه شاخه گل نمود خاصي داره و نشون ميده که هنوز کسايي هستن که به يادشونن .
نميدونم , واقعا نمي دونم که وقتيکه منم به خاک سپرده ميشم کسي دلش براي من تنگ ميشه ؟ کسي واسم گريه ميکنه ؟ کسي هست که بگه آره , شازده هم آدم خوبي بود و خدايش بيامرزاد و يا اينکه نه , همه از مرگ من خوشحال ميشن .
مي دونم , بخدا خودم ميدونم که آدم خيلي خوب و مفيدي نيستم ولي به همه مقدساتم قسم که تو زندگيم خيلي سعي کردم که واسه ديگرون آدم خوبي باشم ولي واقعا نمي دونم که تا چه حد موفق بودم ولي بخدا هميشه سعي کردم که بقيه رو از خودم راضي نگه دارم .
شايدم فقط فکر کردم که سعي خودم رو کردم و نتونستم طوري باشم که بقيه واسم ارزش قايل باشن .
راستش از رهگذر بودن متنفرم , يه رهگذر وقتيکه از کنار آدم رد ميشه فقط واسه چن لحظه خاطرش تو ذهن آدم ميمونه و واسه هميشه فراموش ميشه .
دلم نمي خواد که حکم اون رهگذر رو داشته باشم , دلم نمي خواد که وقتي به خاک سپرده ميشم خاطره هام رو هم با من به خاک بسپرن , دلم ميخواد مفيد باشم و وقتي دنيا رو ودا ميگم کسايي باشن که واسه خاطر نبودنم اشک بريزن و هر از چن گاهي به نيکي ازم ياد کنن .

Monday, July 26, 2004

دعوت به همکاري


ايهالناس , اينجانب شازده به يک تايپيست مجرب با 5 سال سابقه کار حرفه اي نيازمندم , از متقاضيان تقاضا ميشود هر چه زودتر فرم تقاضاي همکاري خود را براي اينجانب ارسال نمايند .
ضمنا به پذيرفته شدگان يک منزل مسکوني در بهترين نقطه شهر و يک ماکسيما و ازهمه مهمتر حق هم صحبتي با شازده را اعطا مي نمايد .
باور کنيد من با تايپ کردن متن فارسي اساسي مشکل دارم و کلي وقت ميذارم تا بتونم دو خط فارسي تايپ کنم , تايپ فينگليشي من باز خيلي بهتر ولي خوب نميشه که تو وبلاگ فينگليش تايپ کنم که .
با وجود اينکه الان چن سال که دارم با کامپيوتر کار ميکنم ولي نمي دونم چرا اين سرعت تايپ من درست نميشه .
واسه همين کند بودنمم دير به دير آپديت ميکنم و وقتي هم که دارم يه مطلب مينويسم کلي سانسورش مي کنم که زودتر تموم بشه .
يه نرم افزارم پيدا کردم که فينگليش رو به فارسي تبديل مي کنه ولي خوب به درد وبلاگ نمي خوره .
اگه اين نرم افزارم خواستيد ميتونيد از اينجا دانلودش کنيد , بدک نيست .

* اين فوتباليستاي مؤدب ما هم که محروم شدن , نصرتي 4 جلسه , رضايي و بداوي هر کدوم 2 جلسه .


Britney

* کسي با بريتني اسپرس کاري نداره ؟ ها ؟
راستش چن تا ميلش رو گير آوردم حالا درست يا غلط بودنش رو نمي دونم چون خودم هنوز امتحانش نکردم حالا شما يه گپ باهاش بزنيد و خبرش به منم بديد .
دعوتش کنيم يه سر بياد ايران و آقايون رو هم دعوت کنيم تا يه دهن واسمون بخونه , چطوره ؟
نظرتون دربارش چيه ؟ به نظر من که خواننده بدي نيست و بعضي آهنگاش ميشه گفت که قشنگن .

e-mail :
britney@peeps.com
britney@britney.com
britneyspears@signaturesnet.com
Profile :
Full Name: Britney Jean Spears
Hometown: Kentwood, LouisanaBirth
Date: December 02, 1981
Current Residence: New York and Kentwood
Label: Jive RecordsAstrological Sign: Sagittarius
Favorite Actors :
Tom Cruise, Meg Ryan, Mel Gibson, Brad Pitt, Julia Roberts
Favorite Artists: Madonna, Whitney Houston, Mariah Carey, Michael Jackson, Prince, Brandy, Faith Evans, Lauryn HillFavorite Bands: Goo Goo Dolls, Third Eye Blind, Aerosmith, TLC
Favorite Song: 'Purple Rain' by Prince
Favorite Color: Baby Blue
Favorite Food: Pasta, Ice Cream (Cookie Dough flavor), Hot Dogs, Pizza
Favorite Drink: Sprite, Gatorade and Wate
Favorite Sport: Basketball, Golf, Tennis, Swimming
Favorite Team: Chicago Bulls (Basketball), New York Yankees (Baseball)
Favorite Place: The beach
Favorite TV show: Friends and Felicity Favorite Movies: My Best Friend's Wedding, Steel Magnolias, TitanicFavorite Clothing Designers: Betsey Johnson, Bebe, A/X by Giorgio Armani
Hobbies: Shopping, singing, dancing and reading trashy novels
Favorite Disney Character: Goofy, Daisy Duck
Back Ground :
Studied at the Off-Broadway Dance Center & the Professional Performing Arts, 2 years on the 'Mickey Mouse Club' at age 11
First role: 'Ruthless' (1991) off-Broadway
First Album: 'Baby One More Time' Jive Records (1/12/1999)
Goals: Wants album to be a success and wants to tour
Fan Club :
Britney BeatDept: Fan MailP.O. Box 192730 San Francisco, CA 94119-2730
Links : 
www.brithney.com
http://www.bannylida.narod.ru/BS.html
http://www.britney-spears-portal.com
http://www.officialbritney.com 



Sunday, July 25, 2004

فوتبال و آبروي ما

ديروز فوتبال ايران و عمان ديديد يا نه ؟ اون صحنه دعواي جناب آقايون بداوي و رضايي رو هم که حتما مشاهده کرديد .
تو اين همه سال که من دارم فوتبال مي بينم و پي گيرش هستم تا حالا نه ديده بودم و نه شنيده بودم که دو تا بازيکن خودي وسط يه بازي بين المللي اونم جلوي چشم ميليونها بيننده بلانسبت شما عين سگ بيفتن به جون هم و بزنن تو گوش هم .
اي خاک بر سر هر چي ايرانيه و از جمله خودم رو بريزم که بايد آبروي کشورم رو جلوي اين همه آدم ببرم .
بعد آقايون با کمال پررويي بعد از مسابقه ميگن که ما شرمنده ايم و الانم با هم دوستيم , مي خوام صد سال سيام شرمنده نباشي و سر به تنتم نباشه که بخواي از دوباره با هم دوست بشيد .
يعني با يه عذر خواهي ساده همه چي بايد تموم بشه ؟
پس آبروي از دست رفته ما چي ؟
مطمينم که تو همه دنيا اين صحنه رو نشون دادن و کلي هم به ريش هر چي ايرانيه خنديدن .
مردم دنيا نمي گن که فقط اين دو تا اينجورين و ميگن همه ايرانيا اينجوري هستن .
بخدا اون لحظه که داشتم اين صحنه رو ميديدم داشتم از خجالت آب ميشدم .
فقط دعا مي کنم که اگه فدراسيون بي بخار فوتبال ايرانم اينا رو محروم نکنه حداقل کنفدراسيون فوتبال آسيا اين دو تا رو يه مدت طولاني محروم کنه .
از قرار معلوم که نصرتي که محروميتش حتميه , هر چند به نظر من خطايي که کرد عمدي نبود و اگه اين دو تام محروم بشن ايران که دو تا از بازيکناش يعني نيکبخت و کاويانپور رو به خاطر مصدوميت نبرد و با 20 بازيکن رفتن و حالا با اخراج اين سه تا که هر سه تا بازيکن دفاع هستن ما مي مونيم و 17 بازيکن و بي مدافع و به احتمال زياد خيلي راحت حذف ميشيم , هر چند که با اين سه تا هم با اين بازي افتضاحمون حزف ميشيم چه بخوايم چه نخوايم مگه اينکه بازم خدا به دادمون برسه و شانسي بياريم .
به خدا فقط ادعا داريم که ايرانيا با فرهنگن , کو ؟ از کدوم فرهنگ داري ميگي ؟ ديگه با خودمون که طارف نداريم .
به نظر من نسل امروز ايراني يعني بي فرهنگ , البته به همه بر نخوره ها , خدا رو شکر تو بينمون هنوزم استثنا پيدا ميشه .

* اينم باز يه سايت ديگه که 1 گيگ فضاي ميل ميده .

* به کليپ فلش بامزه از شوشه .

Friday, July 23, 2004

اعتقاد

شما تو زندگيتون به چيزي اعتقاد داريد ؟ اعتقاد به پول , خونه , همسر و ... , خوب اينام ميتونه اعتقاداتي واسه خودشون باشن که بعضي اوقاتم خيلي مهم هستن ولي منظور من اعتقاد به چيز و يا بهتر بگم به کسي هستش .
ما ايرونيا اعتقاداتي داريم که شايد تو هيچ کجاي دنيا به اين صورت نباشه , اعتقاد به خدا و زير شاخه اون اعتقاد به کسايي که شدن تو زندگي ما پيامبر و امام و معصوم و امامزاده .
نميدونم تا حالا دقت کرديد يا نه , حتي اون دسته از آدمايي که تو زندگيشون به هيچ چيزي اعتقاد ندارن و ادعا مي کنن که همه چي بستگي به خودشون داره و چيزي به نام توکل وجود نداره وقتيکه تو زندگيشون دچار مشکلي ميشن ناخودآگاه تنها کسي رو که تو تنهايي و خلوت و بي کسيشون پيدا مي کنن خدا و فرستادگانشن و يه جوري ناخودآگاه آدم ته دلش يه جوري از يه کسي تقاضاي کمک ميکنه .
چرا بايد خودمون رو گول بزنيم و بگيم که به چيزي اعتقاد نداريم در صورتيکه هممون تو زندگي خيلي به اين موارد بر مي خوريم .
ما الان تقريبا 25 ساله که هر سال تو روز وفات حضرت فاطمه مراسم داريم و آش مي پزيم و يه مراسم بزرگم مي گيريم که البته مراسمش کامل زنونست و وقتي که شروع ميشه مردها با کمال احترام شوت ميشن تو کوچه !!! که لبته جه بهتر چون من يکي حال شرکت تو از اين مراسما رو ندارم .
اين آشپزي ما تو کل محل و تو فاميل خيلي معروفه و از احترام زيادي برخورداره و همه بهش معتقدن و کلي نذر و نياز ميکنن .
از 2 روز قبل مراسمم خونه ما ميشه غل غله و فاميل ميريزن اينجا که از اين مراسم که بگذريم همينکه دور هميم خيلي خوش ميگذره .
منم به اين مراسم خيلي اعتقاد دارم ولي راستش بخوايد من چندان مومن نيستم و فقط هر وقت آقا به يه مشکل خفن بر مي خورم ميشم زاهد و عابد و خودمم بعضي موقها از اين کارم خجالت ميکشم ولي چه کنم هر کاري مي کنم آدم نمي تونم بشم .
شما بيشتر به کي اعتقاد داريد ؟ درسته که همه به چهارده معصوم اعتقاد داريم ولي تو بيشتر به کي اعتقاد داري ؟ من که بيشتر از همه به حضرت علي اعتقاد دارم .
ميگن تو اون دنيا تو روز باز پرسي شيعيان پشت سر هر امامي که بيشتر بهش اعتقاد و ارادت داشتن وا ميسن و منم واسه همينم هميشه پيش خودم ميگم يا علي , تو اون روز منم براي شفاعت به درگاهت راه بده و از سر تقصيراتم به کرامتت بگذر .
ملتم رو واسه همين اعتقاداتش که دوست دارم , ملتم واسه همين اعتقاداتش بود که هزارون جوونش رو که هر کدوم هزارون آرزو داشتن رو به قتلگاه دفاع فرستاد .
ملتم رو به ضعف همين اعتقاد که ترسونده اند از هر چي سوال و باز خواست و موشکافي .
ملتم به علت اعتقاد به عزيزانشون هر اونچه رو که چه درست و چه غلط بزرگان حکومت حکم کنن و به خوردشون ميدن قبول مي کنن و از سوال بر حذر .
بهترين ديپلماسي براي حکومت بدون چون و چرا بر مردم من راه نفوذ از طريق اعتقادات اونا بوده و هست و خواهد بود .
بذاريد يه مثال ساده بزنم و اونم اعتقاد مردم به آدمايي هست که سيد هستن , نمي دونم چرا مردم رو اين مساله اينجوري تعصب نشون ميدن , يعني چون فقط يه کسي به صرف سيد بودن واقعا ميشه پاک و عاري از هر گونه گناه و پدر سوخته بازي ؟ بايد هر چي که بگه اجرا بشه ؟ واقعا اينو کدوم منطق سليم ميگه ؟
مثلا تو همين انتخابات رياست جمهوري و مجلس و شوراها , حالا نظرم به جناب خاتمي نيست چون ايشون حداقل بين اون 10 گزينه گزينه برتر بودن و حالا وارد اين نميشم که چه کارايي کردن و چه کارايي نکردن و يا اينکه تو اين کشور آدمايي بهتر از ايشون خيلي هست پس مثال رو محدود ميکنم به انتخابات مجلس و شوراها .
آقا چون همشون ميدونن اين ملت رو سيد بودن نقطه ضعف دارن همه تو تبليغاتاشون سيد رو چنان تاکيد مي کنن که انگار طرف پي اچ دي از بهترين دانشگاه دنيا داره و مدرک و فهم و شعور اصلا اهميت نداره و يه چن سانتي هم ريش چاشني اين سيد بودن مي کنه و ديگه ميشه استغفرالله خود پيامبر و ملت ما هم که چشم و گوش بسته فقط اطاعت رو ياد گرفتن .
بابا تو رو خدا يه خورده عاقلانه فکر کنيد .
به والله اعتقاد با سوال و بازخواست منافات نداره , بپرس اون چيزي رو که رو دلت سنگيني ميکنه و گلوت فشار ميده , بپرس و بگو , از وضع نابسامان , از وضع گرسنگي فرزندت بگو و رسوا کن هر اون چيزي رو که غلط ديدي .

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

* اينم سه تا سيب زميني بامزه که شدن خواننده .


Monday, July 19, 2004

شمال


سلام به همه دوستاي گلم , بالاخره من اومدم .
مي بايستي زودتر از اينا آپديت مي کردم چون الان دو روزي ميشه که از شمال برگشتم ولي تو اين دو روز از بس سرم شلوغ بود که وقت نکردم سراغ بلاگ بيام .
اي , جاي شما خالي , شمال بدک نبود هر چند که زمانش خيلي کوتاه بود و زودي برگشتيم .
موقع رفتن که حسابي پدرم در اومد , نيس چون جاده چالوس رو بستن واسه همين ملت همه مجبور بودن از جاده قزوين - رشت برن شمال واسه همينم فوق العاده جاده شلوغ بود و از اون بدتر اينکه تو جاده ريخته بود از ماشين سنگيناي غول بيابوني و واسه همين وقتي که پشت سرشون ميفتادي ديگه واويلا , مگه ميشد سبقت گرفت , پشتشون يه صف از ماشينا به صورت چن صد متر درست ميشد تا همه به يه قسمت پهن جاده برسن تا بتونن سبقت بگيرن وقتي که ميرسيدن انگار که همه رو از زندان آزاد کرده باشي يه دفه همه ميومدن واسه سبقت , در کل موقع رفت خيلي سخت گذشت و رانندگي هم خيلي خطرناک بود .
وقتي هم که رسيديم طبق معمول اولين کسي که به استقبالمون اومد سگ بابابزرگم بود که وقتي از ماشين پياده شدم کلي واسم دندون تيز کرد و با حرص تموم هاپ هاپ ميکرد و منم که حساس ! دو تا زدم تو سرش تا کودن يادش بيوفته که بابا من خوديم و تا همين چن ماه پيش قربون صدقش ميرفتم , اونم مثل اين تلفن خرابا که بايد دو تا بزني تو سرشون تا سکتو که خردن پس بدن تا زدم تو سرش تازه دوذاريش افتاد و کلي واسم بال بال زد , ماشاالله از عيد تا الان چه قدي کشيده واسه خودش شده بود يه پا آرنولد .
آخه اين سگ ما هنوز بچست و تازه الان نه ماهشه , من مادرش خيلي دوست داشتم , مادرش يه سگ به معناي واقعي سگ بود و خيلي باهوش و خيلي دوست داشتني و يه سگ نگهبان عالي بود که همه حصرت داشتن اين سگ فوق العاده باهوش مي خوردن ولي حيف که مرد و اين بچش واسمون موند .
اسم اين سگ بابابزرگم گذاشته جولي !!! والا تا اونجايي که من ميدونم جولي اسم دختر ولي اين سگ پسر و نمي دونم به چه مناسبتي اسمش شده جولي , غلط نکنم اين بابابزرگ ما حتما قديما يه دوس دختر داشته به اسم جولي که حالا به ياد اون ايوم اسم اين گذاشته جولي .
نفرات بعدي که به استقبالمون اومدن و کلي ما رو شرمنده کردن کسي نبودن جز جناب آقايون يا سرکاران خانوم پـشــــه بودن که انگار يه چيز چرب و چيلي ديده باشن همه قاشق چنگال به دست و پيشبند بسته شيپور حمله رو صادر کردن و آقا همون شب اول يه جاي سالم واسه ما نذاشتن , جاتون واقعا خالي اونم تو مراسم پشه خورونش .
بيخودم نمي خواد خودتون و به وسايل زد پشه مثل اسپري و کرم مجهز کنين چون يکي دو تا که نيستن و چن هزار تان و کاري نميشه کرد و بخواي نخواي به سازمان انتقال خون جمعيت هلال احمر پشه ها بايد خون بدي و از اين حرفام که پوست من حساس و لطيف حاليشون نيست , باز حالا شانس بياري اسير دراکولاش نشي که اون موقع ديگه ... .
فرداشم که طبق معمول با چن نفر ديگه حمله به طرف سپيد رود واسه گرفتن ماهي , آي که هيچي تو دنيا به اندازه اين ماهيگيري حال نميده .
بقيه روزم که چندان وقت نشد جاي خاصي بريم و بيشتر با فک و فاميل بوديم و يه خورده هم با اين جولي ور رفتيم تا يه خورده از اين کودن بودن در بياد , درسته هنوز يه خورده کودن ولي خيلي بامزست و خيلي هم اِند مرام و مرده کشت پفک .
عيد که ديدمش قدش 90 سانت بود ولي اون روز که دستاش و گرفتم و بلندش کردم تا قدش اندازه بگيرم شده بود 160 سانت و واقعا واسه يه سگ نه ماهه اين قد و اين هيکل يعني عالي .
اين دفه وقت نشد به غير از رود خونه يه سري هم به دريا و شيطان کوه بزنيم و واسه همينم از اين لحاظ اصلا فاز نداد , ايشاالله دفه بعد با هم ديگه .
من به يه چيزي خيلي معتقدم و اونم اينکه اگه شمال نبود ايران ديگه اصلا معني نداشت و حال نمي داد .
اگه شمال نبود علاوه بر اينکه کلي از منابع زميني و دريا رو از دست ميداديم کلي از محصولات کليدي کشور رو هم نداشتيم و در کل ايران يه چيزي ميشد تو مايه هاي عراق و افغانستان و از اون مهمتر اينکه اين ملت خوشي زده ما ديگه جايي واسه تفريح نداشتن چون تو جاهاي ديگه کشور ما که الحمدالله به لطف مسؤلان کشوري تفريحگاه پيدا نميشه و همين شمال هست و بس .
ما که اونجا بوديم آفتاب چنداني نبود ولي چون روزاي قبل به طورت مداوم بارون اومده بود هوا به شدت شرجي بود و تحملش واقعا سخت .
من شمال خيلي دوس دارم ولي فقط به عنوان يه جاي تفريحي که واسه مسافرت عاليه ولي مطمينم که هيچ وقت شمال رو واسه يه جايي که توش زندگي کنم انتخاب نميکنم چون با هواش مشکل دارم اونم به طور خفن .
روز سومم که بر گشتيم و يه خورده به غيافه وا رفتم رسيدم و رفتم آموزشگاه و بعدشم رفتم نمايشگاه کامپيوتر تو غرفه رفيقم لنگر انداختم .
اين دو روز تو غرفه رفيقم بودم که مال يه آي اس پي بود و از بس تو اين مدت که اونجا بودم غرفه هاي بغلي اسپيکراي چن هزار واتشون و با بلند کردن تا صداي آهنگاي آمريکايشون به رخ هم بکشن ديگه حالم داشت به هم مي خورد .
ديروزم که با دو تا از بلاگراي معروف بودم و يه چن ساعتي با هم گپ زديم هي چرت و پرت گفتيم و تو سر و کله هم زديم که البته نمي تونم فعلا اسمشون رو بگم ويا لينکشون رو بذارم چون نامردا هم اسم و هم عکس اينجانب اعلاحضرت رو تو بلاگشون لو دادن.
اوخ , خيلي نوشتم دسم درد گرفت , تا بعد ...

* اينم چن تا عکس از شمال .


Thursday, July 15, 2004

نقص


تا حالا به آدماي دور و برتون دقت کرديد ؟ آدمايي که از يه نقصي رنج ميبرن , يه نقصي که چه مادرزادي و چه به خاطره يه حادثه گريبان گيرشون شده .
شايد آوردن کلمه نقص اشتباه باشه ولي خوب , کلمه ديگه اي به ذهنم نمي رسه که بخوام به کارش ببرم .
راستش هر وقت که تو اطرافم به يکي از اين افراد که به دليل نابينا بودن , ناشنوا بودن , نقص در پا و دست و غير از اينا بر مي خورم , وقتي که چشمم بهشون مي خوره خيلي خجالت مي کشم و از خودم بدم مياد .
مني که يه فرد سالم هستم و از هر امکاناتي بر خوردارم ولي هميشه ناسپاس و لب به شکايه دارم و از اوضاع و احوالم ناراضي , ولي وقتي که اين افراد رو مي بينم فقط يک کلمه مي تونم بگم , خدايا شکرت .
تا حالا شده به روحيات اين افراد دقت کنيد ؟ اين افراد معمولا داراي يه حافظه خيلي قوي هستن و روح خيلي لطيفي دارن و خيلي هم زود رنجن .
تو دانشگاه يه هم کلاسي دختر دارم که از پا نقص داره و به سختي قدم بر ميداره و الانم تو کلاساي آموزشگاه باز يه دختري دانش آموزم که اونم از پا به همين صورته .
تو اين دو جلسه کلاسي که باهاش داشتم خيلي زجر کشيدم , راستش ديدن اين دختر معصوم با اون وضعش واسم خيلي سخته و نمي تونم تحمل کنم و جالب اينجاست که تو اين دو جلسه يکي از فعالترين و باهوش ترين و کنجکاوترين دانش آموزام همين دختر بود .
نميدونم چي بايد بگم و فقط از خدا مي خوام که خدايا , من به خاطر تموم ناسپاسيام ببخش و ازت مي خوام که به اين افراد استقامت و خوشبختي در اين دنيا و سعادت در اون دنيا عطا کني .
آدم اگه بخواد حال اين افراد درک کنه فقط کافيه خودش براي يه لحظه هم که شده جاي اين افراد بذاره , يه لحظه خودش جاي يه ناشنوا و يه نابينا بذاره .
يه دنياي تاريک , يه دنياي بي رنگ , يه دنياي صامت .
به نظر من تحمل يه نقص عضو براي يه پسر تو دست و پاش , به مراتب راحت تر از تحمل همين نقص واسه يه دختر .
يه دختر با يه دنيا آرزو .
خدايا منو ببخش و منو کمک کن گه هميشه يه ياور و يه دوست خوب و به خدمتگزار خوب واسه اين افراد باشم تا بتونم ذره اي از لطف تو رو سپاس کنم .

* من امروز دارم ميرم گيلان زمين و يه دو سه روزي نيستم , شماهام قول بديد که تو اين مدت که من نيستم بچه هاي خوبي باشيد و حرف مامان و بابا رو خوب گوش کنيد و دست به چيزاي خطرناکم نزنيد که جيزه .
الان يه سه ماهيه که نرفتم شمال و دلم واسه حال و هواش و درياش تنگ شده .
بايد يه سر برم بروبچ اين طرفام از من اعلاحضرت کمال بهره رو ببرن و دستي به روشون بکشم تا هم در دنيا و هم در آخرت سعادتمند شن ( يکي نيس بگه آخه اگه تو روضه خوندن بلدي اول به حال خودت روضه بخون که شفا پيدا کني) .
البته فک نکنم خيلي وقت اين ور اون ور رفتنم داشته باشم چون يه خورده درسم بايد بخونم چون به يه عزيزي قول دادم که درسمم بخونم و همش بازي گوشي نکنم .

* اين آقا کوچولو هم هنوز شير خوردنش تموم نشده اين شده , اين بزرگ بشه چي مي خواد بشه خدا ميدونه .

Monday, July 12, 2004

من و امروز


واي خدا جون , الان که دارم اين مطلب مينويسم عين يه جنازم و رمقي واسم نمونده .
باز اين کلاساي آموزشگاه شروع شد و من بچگي , الهي که فداي خودم بشم , از دوباره واسه درآوردن خرج يه لقمه نون بايد تو اين کلاسا پدر خودم در بيارم .
يه 2 ماهي اين آموزشگاه تعطيل بود راحت بودم ولي باز از دوباره ترم جديدش شروع شده .
امروز سه تا کلاس از ساعت 5 تا 5/9 اونم بدون حتي دو قيقه استراحت داشتم .
فکرش بکنيد , آدم 5/4 ساعت سرپا باشه و اين فکش مدام بالا و پايين بره , اونم واسه چي ؟ واسه دوذار پول .
از اين به بعد عصرا به غير از پنج شنبه جمعه ها بايد تو اين خراب شده بال بال بزنم , خدا کنه فقط دانش آموزاي سرتق به تورم نخوره که اونجوري که ديگه واويلا .
اون ترم که چن تا کلاس با پسرا داشتم و خيلي خستم کردن , بيشتر کلاسام خوب بودن ولي دو تا از کلاساي پسرا ديگه هيچي واسم نذاشتن .
دخترا باز بد نيستن , نيست چون هشتاد درصدشون هنوز بچه دبيرستانين و منم يه پسر عزبم( عزب چه جوري مينويسن؟ ) بنده خداها وقتي ازم يه سوال اونم با هزار تا من من کردن ميپرسن يا که من ازشون سوال مي پرسيدم لپاشون از خجالت عين لبو سرخ مي شد ولي امان از بعضياشون .
بعضياشون تو شيطوني و تو پر رويي دست هر چي پسر از پشت بسته بودن , مخصوصا هر چي که به آخر ترم نزديکتر مي شديم اونام روشون به من بازتر ميشد و ديگه مگه ميشد کنترلشون کرد , از سر و کول آدم بالا ميرفتن و انگار نه انگار که بابا ناسلامتي من يه پسرم و اونا دختر, ولي در کل با کلاس دخترا خيلي راحت ترم چون اکثرشون ساکتن و کاري به آدم ندارن .
در کل الهي که من قربون خودم برم با اينکه خيلي آدم خوشرو و خوش بر خورديم و خيلي به ندرت عصباني ميشم ولي تا اونجا که در توانم سعي مي کنم تو کلاسام زياد با دانش آموزام جور نشم و هميشه رسمي برخورد کنم چون اگه بخوام يه خورده نرمش بيش از اندازه نشون بدم ديگه بايد ختم خودم بخونم و درست بدبختي از همين جا شروع ميشه که مسؤلاي آموزشگاه هم واسه همين هر کلاسي رو که استاداي ديگه از دست دانش آموزاش فرار ميکنن و ميدن به من فلک زده بيچاره .
بعضي وقتام اين بچه ها يه کارايي ميکنن که آدم هر چي جلوي خودش ميگيره نخنده نميشه و يه دفه از خنده منفجر ميشه و حالا بيا و درستش کن , مگه ميشه ديگه ساکتشون کرد .
چون اين کلاسام کلاساي کامپيوتر , پسرا که اکثرا با کمال پر رويي هميشه خدا سي دي ميارن تا تو يه فرصتي که من حواسم نيست عکساشو ببينن يا بشينن شو نگا کنن , خوب خودتونم که بهتر ميدونيد پسر جماعت اونم از نوع کم سن و سالش فقط دنبال چه چيزايين .
دخترام که هميشه تا يه فرصت گير ميارن فقط درباره آخرين مدل مو و مدل لباس و نمي دونم عروسي فلاني چه جوري بود و دسته گل عروس اينجوري بود و داماد اين کار و کرد ويه لوزام آرايش ديدم به چه خوبي و سريال ديشب تلويزيون چي شد و از اين جور چيزا شروع ميکنن به کنفرانس دادن و تازه جالبش اينجاس که بعضي وقتا سر اينکه کدوم مدل بهتر با هم کلي جر و بحث ميکنن .
خلاصه حکايتي دارم من با اين جماعت بر و بچ ولي در کل نميدونم چرا با اينکه من زياد باهاشون گرم نميگيرم ولي همشون آخر ترم باهام کلي دوست ميشن و زودي باهام چايي نخورده فاميل ميشن و طوري باهام برخورد مي کنن که انگار من رفيق گاردشونم .
نيست چون اختلاف سني زيادي باهاشون ندارم و حتي بعضياشون ازمنم بزرگترن ماشاالله هزار ماشاالله خجالت مجالتم که اصلا حاليشون نيست .
امروز که دو تا کلاس با پسرا داشتم و يه کلاسم با دخترا , امروز که بچه هاي گلي بودن شلوغ نکردن ولي خوب هنوز اولين جلسه بود و روشون باز نشده بود و خدا به خير کنه 15 جلسه باقي مونده رو .
حالا بايد ديد که روزاي ديگه با چه اراذل اوباشي کلاس خواهم داشت .

* بابا من چرا انقد تو نوشته هام غلط املايي دارم ؟ خوب چي کنم بلد نيستم ديگه , مهم منظوره که اونم ميرسونم , املا مملا کيلو چن ؟

* خوب بستونه ديگه ! زياديتون ميشه اگه از اين بيشتر از بيانات من فيض ببريد , من برم بخوابم که دارم ميميرم از خستگي , شماها هم يه بوس به مامان و بابا بديد و بريد لالا , خواباي خوش ببيني نازنين .

Thursday, July 08, 2004

18 تير


آمديم با صدايي ناشناس , زمين باكره بود و نامها حماسه و همه چيزي با زاويه اي تنگ در خط ديدمان - كودكي -
زمين كرت بست و آتش خرمن شد
شراب زهر آلوده به جام و شمشير به زهر آب ديده در كف دشمن
امروز آنقدر ايستاده ايم كه صداي رويش را زير پاي خويش احساس كنيم
“ بودن ديگر است و شدن دگر”
گذشته از آن گذشتگان است و آينده از آن ماست ؛
مادام كه از آن ماست نگهش داريم و افكارمان را به روي آزار گذشته , بلكه به روي كمكي كه در آينده مي توانيم بنماييم متمركز كنيم دوست من .
”18


5 سالي از آن روز سركوب مي گذرد و تنها اين دانشجويانند كه به ياد مي آورند آن ايام را و براي دولت انگار كه همچنين روزي اصلا اتفاق نيفتاده است و همگان را از به ياد آوري آن بر حذر مي دارد .
ايامي كه به ناحق صداي حق خواهي عده اي از بهترين و متفكرترين اقشار جامعه را به خفگي كشاندند .
فشار , اين كلمه براي مردم ايران نا آشنا نيست , كلمه اي كه همگان از آن به بدي ياد مي كنند .
گروه فشار چيست , كيست , كجاست ؟ كسي جواب اين سوالها را به درستي نميداند و تنها يك چيز واضح است و آن اينكه اين گروه را عده اي تند رو و افراطي تشكيل داده اند كه متاسفانه حكومت به آنان اختيار انجام هر كاري را داده است .
اينكه اين گروه طبق كدامين مجوز و بند و تبصره مجاز به اعمال زور در جامعه مي گردد را كسي نمي داند .
مجور تام الاختيار عمل را خود اين گروه براي خود صادر كرده است و بس .
در كشوري كه سران آن دم از آزادي و گفتگوي تمدنها ميزنند آيا اين مساله را نبايد به باد تمسخر گرفت كه پس چرا در برخورد با متشخص ترين قشر جامعه با حربه زور وارد عمل شده اند .
كجاي اين ادعاها با اين مساله هم خواني دارد كه فرزندان نخبه اين مرز و بوم را با ضربات شلاق و باتون و پرتاب آنان از طبقه هاي بالايي ساختمان به زير پذيرايي مي نمايند .
آن هم به چه جرمي ؟ به جرم اينكه فقط اعتراض خود را نسبت به بسته شدن روزنامه هاي كشور اعلام نموده بودند .
پس اي دانشجو ياد و خاطره آن روزها گرامي و از تو تقاضا دارم كه آنگونه برخورد كن كه در خور وقار و منزلت تو باشد تا بهانه اي به دست فرصت طلبان نداده تا در انتها شما را به ناحق به جرم متهم ننمايند و اميد وارم كه دگر روز اين وقايع تلخ در اين سرزمين رخ ندهد و دانشجويان ما به فراخي بتوانند سخنان خود را اعلام و دولت محترم نيز به آن در راستاي پيش برد آزادي اين كشور جامه عمل پوشاند و باز اميد بر اين دارم كه من ايراني را در جاي جاي دنيا با كلمه آزادي مترادف بدانند و نه با سركوب و تروريست .
من حكومت گذشته پهلوي را نيز تصديق نمي كنم زيرا هنوز واقعه ميدان ژاله را ملت فراموش نكرده اند و از اين متاسفم كه چرا ايراني را هر حكومتي با ضربات گلوله خاموش مي كند .
”18


دريغ است كه ايران ويران شود
كنام پلنگان و شيران شود
چو ايران نباشد تن من مباد
بدين بوم و بر زنده يك تن مباد

چند وقت پيش تو يه سايت معروف خارجي دنبال يه عكسي در مورد ايران مي گشتم , اولين عكسي كه بهم نشون داد اين عكس بالا بود ْ وقتي كه اين عكس رو ديدم واقعا براي خودم و ملتم تاسف خوردم كه دنيا ملت من رو جز با واژه سركوب با واژه ديگه اي نمي شناسه , واقعا به چه گناهي اين لاله هاي كشورم رو به چارميخ اعدام بسته اند ؟

تفنگم در دست و سرودم بر لب - همه ايران را مي بوسم

Sunday, July 04, 2004

مصايب مسيح


مصايب مسيح


در آن شهري که مردمانش عصا از کور مي دزدند - منِ خوش دل محبت جستجو کردم

نمي دونم فيلم مصايب مسيح رو ديديد يا نه , فيلمي که در اون وقايعي رخ ميده که آدمي رو تکون ميده , وقايعي که خود همين انسانها پايه گذار و بانيش بودن و واقعا مصايب يعني چي ؟
مصايب فقط درد يک پيامبر نيست , مصايب درد يک قوم , يک قبيله و يا يک ملت است .
مصايب بيانگر روزهاي تلخ تسلط بي مسلکان مسلک نماست , مصايب جشنواره اي از خوي کريه انسانيست .
مصايب به سليب کشيدن حسنک ها و حلاجهاست .
حسنک وزيراني که به جرم راستين بودن ناراستين قلمداد شدند و به جور زمانه مردم عام و آن مردان دين نماي بي دين به چار ميخ کشيده شدند .
آنچه زيباست جلوه کمال و استقامت مسيح و مسيحيان است .
آنان بر سر دار ستم زمانه نيز با کلامي رسا و چهره اي فروزان بر آنچه به آن ايمان داشتند استقامت ورزيدند .
چرا ؟ چرا اينگونه بودند ؟ چرا آن هنگام که بي دينان از خدا بي خبر حلاج را مسله مي کنند آن مرد خدايي خون بر گونه ميمالد تا نشان دهد که گونه او هنوز گلگون است و سبب اين زردي گونه ترس از مرگ نيست بلکه آن خونيست که فراوان از وي ريخته شده .
سبب آن مسيح است که زنند و او ايستد , ايستد از بهر آنکه دليل خود را ايمان و ايمان را گفتار بارز خود مي داند .
مسيحي که با يک کلام خود را مي توانست از قيد هر چه درد است برهاند و به کمال آسايش رسد , پس چه بود دليل اين همه استقامت .
خداوندا , آن زمان که زنند و مسيحا و حلاجها و حسنکها از سر لطف بي کران خم به ابرو نياورند و باز نفرين نکنند اين مردم خام را که دليل اين خامي را صلابت در دين دانند که اينگونه زنند و خطا از آنان نيست و اين روش کورکورانه آنان است , اين جهل است که اين گونه به فراخي گستاخي کنند و دليل ديگر است که همگان به درستي به آن واقف نباشند .
مردماني که اينک اجازه دهند که مسلمانان را در هر کجاي دنيا به خواري شمرند و آن اسراييل و آن بوش به حق بي فهم بر جهان مسلط گردند و ما مسلمانان هنوز در مستحبات دين مشغوليم و از هر آنچه هر کس با مسيح دين و لاغيرآن بر سرمان مي آورد بي صدا و نفس در سينه حبس خموشيم .
بس خجلم که مسيح و امثال مسيح را بينم که براي سعادت من نوعي بي فهم چه زجري را بر خود متحمل مي گردند و من به سوي آنان سنگ نشانه ميروم .
من عامي که خدا را فقط با چشمان پي گيرم و هر آنچه به من تلقين کنند مي پذيرم در حاليکه آن احد خود آن بنده پيام آور است همانگونه که حيدر قرآن ناطق بود وعاميان کج پندار انکارش کردند .
زمانه مسيح مصداق بارز زمانه جور ماست .
زمانه اي که مردمان آن درد را تا استخوان حس مي کنند ولي اين بي خردان و من نيز هم , ظاهر را بينيم و از باطن مطلب رها و ترسانيم .
ترسان از آن جهت که ما را بزرگان مسلک ترسانده اند از فهم معني .
اي جور مردان تا کي به جور , تا کي بر اساس نابخردي اين سرزمين را بايد تکه تکه کرد ؟ به خود آييد .
به پاسداشت هر آنچه مي پرستيد و به آن ايمان داريد به فرياد اين ملت برسيد که به والله ما همان مردمي هستيم که 8 سال جور ظالم را دفع کرديم , پس به بزرگداشت اين ملت شما هم چهره اي نشان دهيد تا ايران به معناي کلمه ايران گردد .

Thursday, July 01, 2004

و اينک کنکور


راستش وقتي که خواستم درباره اين کلمه يعني کنکور چيز بنويسم فقط يه چيز به ذهنم رسيد , درد , زجر , اضطراب , شمردن لحظات سخت , نفرين بر زمين و زمون و مسببان کنکور .
اومدم به برو بچ پشت کنکوريا خسته نباشيد بگم و بهشون بگم موفق باشيد ولي خوب که فکر کردم ديدم چه احمقانه .
به خدا من آدم منفي بافي نيستم و به شدتم نسبت به همه چيز خوش بينم ولي از بس تو اين مملکت سختي کشيدم که ديگه خسته شدم .
روزايي يادم مياد که خودم پشت کنکوري بودم , ساعت درس خوندنم از 4.5 صبح شروع ميشد تا 7 , يه استراحت کوتاه و يه راست به سمت کتابخونه , کتابخونه اي که شده بود زندون من , شده بود محل زجر من , از 7.5 صبح شروع ميکردم تا ساعت 12.5 بعد از ظهر و بر مي گشتم خونه و باز يه استراحت کوتاه و دوباره ساعت 2.5 به سمت کتابخونه تا ساعت 10 شب .
يادمه ديگه آخراش بد جوري کم آورده بودم و بعضي وقتا عين بچه ها گريم مي گرفت , يک سال بي وقفه بي خوابي , يک سال دلهره مطلق , يک سال ... .
شايد پشت کنکوريا رو بايد مثال زد به رابينسون کروزوه , ولي نه , اون تو جزيره هم از مايي که در کنار خانوادمون و تو کشورمون هستيم وضعش بهتر بود و يا شايدم مثال بايد زد با پاپيون .
چقدر تلخ بود , ياد اون روزاي آخر , وقتي ساعت 2.5 بعد از ظهر تو اون گرماي مطلق به طرف کتابخونه ميرفتم به زمين و زمون رحم نمي کردم و به باد استيضاح مي گرفتمش .
ديگه بند بند آجراي کتابخونه رو حفظ بودم و خونمون از يادم رفته بود .
يادمه موقع رفتن به کتابخونه ديگه به راه توجهي نداشتم , راستش بلانسبت شما يه الاغي شده بودم که وقتي يه بار که از يه مسير ميره اون مسير ياد ميگيره همش مي خواد که از اون مسير بره و حتي يادمه بعد از کنکورم يکي دو ماه اول بازم هر از چن گاهي که حواسم نبود , ناخودآگاه وقتي که ميومدم بيرون يه دفه خودم جلوي در کتابخونه ميديدم و ياد همون الاغا ميوفتادم و کلي به خل و چل شدنم مي خنديدم .
کتابخونه اي که مي بايستي هر روز صبح تا شب آخوند ديکتاتور و بسيار بي شعورش رو تحمل ميکردم و روزي چن بار به خودم فحش ميدادم که چرا بايد اين مرتيکه رو تحمل کنم .
آخوندي که رييس کتابخونه اي بيش نبود و دوذارم سواد نداشت ولي ما رو برده هاي خودش ميدونست .
يادمه اون اولا که واسه کتابخونه کامپيوتر خريده بودن داشت عشق ميکرد و هر وقت ميديدمش که داره با کامپيوتر کار ميکنه آقا من از خنده ميمردم , وقتي مي خواست با کيبورد کار کنه انگشت اشارش نگه ميداشت و يه دستي اول کلي دنبال اون کليدي که مي خواست بزنه ميگشت بعد با انگشتش تند و خيلي محکم ميزد رو کليد يه دفه به مونيتور نگا ميکرد و انگار که يه چيز عجيب ديده باشه کلي تعجب ميکرد , الانم که داره غيافش رو مجسم مي کنم کلي خندم ميگيره .
روزگار سختي بود , واقعا سخت .
باز اگه يه دانشگاه و يه رشته خوب قبول ميشدم باز مرهمي بود بر جوانيه گذشته به باد من ولي اين هم نشد .
نمي دونم چرا , فقط يه چيز رو خوب ميدونم و اونم اينکه من هميشه درسم خوب بود و واسه کنکورم به خدا جون کندم ولي نميدونم چرا ... .
به خدا که حق من و خيلياي ديگه اين نبود , نميدونم شايدم من خنگم و خودم خبر ندارم .
يادمه هر وقت اين يارو که رييس سازمان سنجش بود و تلويزيون نشونش ميداد دلم مي خواست دستم بهش ميرسيد خفش ميکردم , واقعا رواني شده بودم .
در هر صورت واسه تموم پشت کنکوريايي که واقعا زحمت کشيدن آرزو ميکنم که به حقشون برسن , همين و بس .
چيزي از جوونيم نفهميدم و اوراق عمرم دارن خيلي تند ورق ميخورن , جوونيم , آره , بهترين دورانم به سبب تصميمات از بن غلط حکومت دارانمون داره سپري ميشه , خدايا , تقاص روزهاي سخت گذشته و سخت آينده من و بقيه مردمم رو به راستي چه کسي بايد بده جز ... .

* راستي آهنگ وبلاگ رو هم به افتخار بچه هاي پشت کنکوري يه 2 روزي عوض کردم , چطوره ؟

* تو اين چن وقت که بين اين غول سايتا جنگ بالا بردن حجم ميل در گرفته , اين سايت تازه واردم داره 1 گيگ ميل ميده , هر کي خواست راحت ميتونه توش ثبت نام کنه .

* اينم يه تست ساده و جذاب واسه عشق و دوستي که بايد به صداقت بهش جواب بدي و اينم يه بازي بامزه که يه آقا پسري وقتي خونوادش خونه نبودن خونه رو ريخته به هم و بايد تا مامان باباش نيومدن کمکش کني که خونه رو مرتب کنه , اين آقا پسرم مثل من وقتي تو خونه تنها ميمونه بي جنبه بازيش گل ميکنه .