Monday, November 29, 2004

تولدم مبارک !

Happy


تولد , تولد , تولدم مبارک , بيام شمعا رو فوت کنم که شونصد سال زنده باشم !!!
الهي که قربون خودم برم من .
خانوما و آقايون لطفا صف بکشيد , به همتون ميرسم , آهان , آفرين , يکي يکي اول بياد جلو و کادتون رو بديد و بعد منم افتخار روبوسي با شازده رو نسيبتون مي کنم, فقط خواهشمندم بي کادو کسي جلو نياد که بوسش نمي کنم , لطفا التماس نکن .
خيلي بي معرفتيت به خدا , من بيچاره رو نگا که خودم واسه خودم بايد جشن تولد بگيرم .
آخه روز به اين مهمي هم مگه هست , روزي که اراذل اوباشي چون من چشم به دنيا گشود و شد اين شازده شيطون گناهکار .
از همون بچگي نخاله بودم , يه بچه شيطون شيطون که تو شيطوني تو فاميل معروف بودم , البته اين رو هم بگم که تو مريض شدنم واقعا نوبر بودم و هميشه خدا مريض بودم و مخصوصا اکثرا تو بچگي گوش درد داشتم !
الان که بزرگترا ياد اون روزاي من رو مي کنن همه کلي از دستم شاکين و ميگن يه فاميل رو با اين مريض بودنات و شيطونيات الاف خودت کرده بودي , خوب من چي کنم بابا , شازده داشتن اين دردسرام داره ديگه !
يادم وقتي يه مهمون ميومد خونمون و هنوز من کولوچو بودم ميرفتم بالاي تلويزيون ميشستم و هر چي بهم ميگفتن بيا پايين انگار نه انگار .
عکسامم الان دارم , خودم هر وقت عکسام رو ميبينم خندم ميگيره چون واقعا شيطوني از سر و روم ميباره , با اون موهاي خيلي بلندم که مامانم عين دخترا سنجاق سر ميزد به سرم !!!
مادرم ميگفت که همسايمون يه دختر داشت که يه سال ازم بزرگتر بود و هر وقت که من رو ميديد يا من ميرفتم تو محوطه ساختمون ميرفت تو خونشون يه جا از ترس قايم ميشد و انگار که اضراييل رو ديده باش ميترسيد ازم .
ميدونيد چرا ؟ آخه از بس که قربونم برم بچه سر به راه و مظلومي بودم , آخه اون وقتا من وقتي دعوا ميکردم نه لگد ميزدم نه مشت و راسته کارم فقط و فقط گاز گرفتن بود !!!!!!! بدبختي اينجام بود که وقتي يکي رو گاز ميگرفتم خودش رو ميکشتم باز ولش نميکردم !
ولي خداييش با همه شيطون بودنمم هر وقت با کسي دعوا مي کردم , فحش نمي دادم و رکيک ترين فحشي که ميدادم به طرف مي گفتم سيب زميني , گلابي !!! حالا هر هر بهم نخنديدا , خوب چيه مگه ؟ ازهمون بچگيم بچه مثبت بودم ديگه , اگه بخندي خداييش يه گاز گنده ميگيرمت که غش کني .
تموم فاميل هر وقت ياد اون موقع ميشه ميگن که اگه يه روز ازدواج کردم و بچه دار شدم ايشاالله خدا يه بچه بهم بده عين بچگي خودم که پدرم رو در بياره !!!!(خدا نکنه)
يادم وقتي حدود 3 سالم بود يه بار من اين ور اطلاق نشسته بودم وباباي بنده خداي خدا بيامرزمم اون ور اطاق بودش , بعد من از اين ور يه چاقوي ميوه خوري برداشتم پرت کردم و آقا درست خورد کنار چشم بابام که اگه حدود يکي دو ميليمتر اين ورتر خورده بود مي خورد درست تو چشم بابام , واي خدا اگه بدونيد چه خوني ازش ميومد , بنده خدا باباييم , چي از دست من کشيد .
راستش هر وقت که ياد کارام ميوفتم خيلي ناراحت ميشم آخه خيلي ازيتش کردم , نه اينکه بچه شري باشما , نه بخدا , هر چي باشم اين يه قلم رو نيستم ولي خوب بچه که بودم خيلي شيشه خورده داشتم .
بنده خدا حتي يه بارم خم به ابرو نياورد و همين که آزارم ميده که چرا يه دفه هم که شده من رو دعوا نکرد به ياد ندارم که روم دست بلند کرده باشه بخدا آرزوم اينه که فقط يه بار برگرده و فقط يه سيلي بهم بزنه تا گرماي دستش رو حس کنم .
از اين حرفا گذشته راستش من از روز تولدم اصلا خوشم نمياد , اونم واسه اين خاطر که مي بينم عمرم داره شماره ميندازه و بالا ميره , البته هنوز سني ندارم ولي خوب اصلا دوس ندارم زياد بشه چون تو اين مملکت از جوونيم فقط زجر و درد و پشت کنکور بودن رو به يادگار دارم , هر چن که حالا بين خودمون بمونه که من خداييش عين قالي ميمونم و هر چي سنم بيشتر ميشه خوشگل تر و باحال تر ميشم , آره جون عمم .
امروزم هي صبر کردم ببينم يکي از اين رفق نامرد ما يادشون ميفته که سالروز تولد مبارک ما هست يا نه که ديدم بابا همتون بي معرفتيت , بازم گلي به جمال خونوادم که ما رو مثل هميشه شرمنده کردن .
خداييش من روز تولد اکثر دوستام رو حفضم و روز تولدشون بهشون تبريک مي گم ولي امروز واقعا بايد بهشون بگم برو ديگه دوست ندارم .

Sunday, November 21, 2004

الکامپ نگو طلا بگو


بعد از مدتها چشم به راهي و قرار مدار با بروبچ بالاخره الکامپ از راه رسيد و منم ديروز پاشدم رفتم به نمايشگاه الکامپ , اونم فقط به اين اميد که امسالم نمايشگاه حداقل يه چيزي تو مايه هاي پارسال و يا حتي بهترتر از اون باشه .
ساعت نه و نيم با دوستام رسيديم نمايشگاه و ميشد گفت جزو اَوليا بوديم از بس که ذوق داشتيم و رفتيم سمت در ورودي .
هنوز جلوي در نرسيده بوديم که به عينه اولين پيشرفت اين نمايشگاه رو نسبت به پارسال ديديم که اونم پيشرقت در زمينه گدايي بود !!!
جناب آقاي نمايشگاه يه کاسه گدايي به دست گرفته بود و داد ميزد روز جمعه , روز رحمت , هزار بده در راه نمايشگاه ! اگه هزار ندي قلم پات رو خورد ميکنم بري تو !!!!
ما هم که گفتيم کور خوندي , آخه اونايي که از طريق سايتشون ثبت نام کرده بودن رايگان وارد ميشدن .
خوب , اولين پيشرفت که يه چيزي تو مايه هاي دمش گرم بود و تو اين کشور تنها جايي که کاسه گدايي توش نگرفته بودن همين يه قلم جا بود که اونم به حول و قوه الهي اينجام اين کار کردن , خداييش اين خارجيا بايد بيان مملکت گردوني و اقتصاد رو از ما ياد بگيرن .
رفتيم تو و به اولين سالني که رسيديم شيرجه زديم توش , يه خورده اين ور اون ور نگاه کرديم و يه خورده هم به همديگه نگاه کرديم و گفتيم شايد نمايشگاه رو اشتباهي اومديم , آخه اين سالن 5 به همه چيز شبيه بود اِلا نمايشگاه کامپيوتر , آدم فک ميکرد اومده بقالي سر کوچش که پفک بخره ! به غير از چن تا غرفش که سرشون به تنشون يه نموره مي ارزيد بقيه که واقعا آشغال بودن و ما هم ازديدن اين وضعيت يه جورايي رفتيم توهنگ .
خلاصه جونم واستون بگه گفتيم بريم سراغ سالناي اصل کاري شايد اونا اي ولتر باشن و واسه همينم رفتم سراغ سالن ميلاد .
راستش اصلا نمايشگاه امسال قابل مقايسه با نمايشگاه پارسال نبود و جمعيتم که قربونش برم موج ميزد و واسه يه قدم برداشتن بايستي از کول چن نفر بالا ميرفتي .
امسال غرفه ها تعدادشون زيادتر شده بود ولي از لجاظ ارايه خدمات و غرفه آرايي واقعا افتضاح بود .
پارسال واقعا وضعيت بهتر بود , يادمه پارسال را به را دخترايي ميومدن و از آدم سوال و جواب ميکردن که نمايشگاه چطوره و حتي ميپرسيدن که غرفه آرايي در چه سطحي هستش .
پارسال چيزايي تو غرفه ها پيدا ميشد که واسه آدم تازگي داشته باشه و جالب باشه ولي امسال به جرات ميتوننم بگم که من تو اين نمايشگاه هيچ فناري و توليدي رو نديدم که واسم جالب و نو باشه و قبلا نديده باشمش .
خودتون ميدونيند که من رشتم کامپولوتر و قبول دارم که چيزه زياديم بلد نيستم ولي باور کنيد اين نمايشگاه واسه کسي که رشتش در همين زمينه بوده هيچ فايده اي نداشت و فقط يه وقت طلف کردن بود .
تنها شباهت اين نمايشگاه با نمايشگاه هاي قبلي , بدون رودربايستي بايد بگم که دختراي بزک کرده پشت هر غرفه بود و جايي بود که دوس دختر دوس پسراي جوون بتونن ساعتي رو به دور از چماق نيروي انتضامي در کنار هم باشن .
خداييش خيلي جاي تاسف که دو تا دختر پسر جوون جرمشون فقط اين باشه که همديگه رو دوس دارن و مجبور باشن فقط واسه اينکه چن ساعتي رو با هم باشن برن جايي که شايد اصلا با کار و علاقشون جور در نيايد .
من هر وقت نمايشگاه رفتم به جرات ميتونم بگم که نماشگاه جايي بوده واسه قرار مدار .
از اون طرفم راستش اصلا خوشم نمياد که چن تا دختر خوشگل و خوشتيپ رو واسه اينکه فقط جلب مشتري کنن بذارن تو غرفه .
تو رو خدا نگين من آدم بدبينيم و در اين مورد اشتباه مي کنم , بخدا حاضرم قسم بخورم که قصد و نيت صاحبان هر غرفه از اين کار صرفا و يقينا همينه که با اين کار جلب مشتري کنن و واقعا ناراحت کنندست که اون مالک به صرف پول داشتن بقيه رو آلت دستي واسه خودش بکنه .
اگه حرفم رو قبول نداريد مي تونيد از کساي ديگه اين موضوغ رو بپرسيد و مظمينم که جواب اونام همينه و خدا شاهده هنوز اون قدر بدبخت وخدا رو شکراونقدر نديد بديد نشدم که واسه اين چيزا برم نمايشگاه ولي اين يه واقعيته .
بگذريم ...
تو اين نمايشگاه ميشه گفت که گروه آي اس پي و آي سي پي ها و همچنين گروه طراحان وب حضورشون نسبت به قبل به شدت کم رنگ تر شده بود و تنها چيزي که تو اين نمايشگاه زياد بود فروش لپتاپ بود که بعضيياش از لحاظ کيفيت حتي ارزش نگاه کردنم نداشتن .
تا حالا تو هيچ نمايشگاهي نديده بودم که غرفه دارانش با صداي بلند داد بزنن و مثل اينکه رفته باشي بازار که دو کيلو خيار بخري اونجوري تبليغات کنن و داد بزنن که خونه دارو بچه دار زنبيل و بردار و بيار وآقا بيا اين ور بازار , همونطوري که غرفه هايي مثل سوني و مخصوصا سامسونگ اين وقاحت رو انجام ميدادن و آدم و ياد ميدون تر بار مينداختن .
معمولا هدف از ايجاد يه نمايشگاه در مرحله اول اين هستش که براي گروهي که در همون زمينه فعاليت ميکنن دستاوردي داشته باشه ولي من به جرات مي تونم بگم که اين نمايشگاه شايد براي کسي که تازه مي خواد کامپيوتر بخره و بفهمه که اصلا کامپيوتر چيه جذابيت داشته باشه که کيس و کيبورد و همراهشم چن تا دختر و پسر قشنگ قشنگ ببينه ولي مطمينا اين نمايشگاه براي کساني که در زمينه کامپيوتر فعاليت مي کنن هيچ رهاوردي نداشت .
نمايشگاهي که توش فقط تبليغ مونيتور و اسپيکر چن هزار وات بشه آخه چه سودي مي تونه واسه ما داشته باشه ؟
وقتي مياي تو محوطه ميبيني شونصد نفر دور يه 206 جمع شدن که ببينن ساب پشت ماشينش چه گندست , آخه چه فايده اي ميتونه داشته باشه ؟
جالب اينجاست که مثلا هفته نامه تخصصي عصر ارتباطات به صرف اينکه از اين نمايشگاه کلي پول واسه تبليغات به جيب ميزنه کلي به به و چه چه راه انداخته بود که ايهاالناس بشتابيد , بشتابيد .
از خود نمايشگاه داغتر , مراسم بخور بخور داخل محوطش و مخصوصا طبق معمول مراسم سيب زميني خورونش بودش که از همه جا داغتر و شلوغتر بود و منم به رسم يادبود و طبق معمول بدو بدو رفتيم رو سيب زميني .
گذشت و گذشت تا ساعت 5 شد و منم عين بقيه که از خستگي عينه يه جسد متحرک شده بوديم رفتيم به طرف در خروجي .
در خروجي که چه عرض کنم , تازه نمايشگاه اصلي از همين در خروجي شروع ميشد و اونم نمايشگاه دست فروشا بود که خداييشش بازارشون از خود نمايشگام داغتر بود .
حالا فکرش رو بکنيد که اين جمعيت عظيم حالا جلوي در نمايشگاه در به در دنبال يه ماشين ميدويدن و وقتي يه ماشين نگه ميداشت ملت همه روش خراب ميشدن .
دقيقا از ساعت 5:15 تا 6:25 دقيقه من جلوي نمايشگاه واسه خاطر گير آوردن ماشين اين ور و اون ور دويدمو واسه همينم الان مي خوام يه تشکر مخصوص از جناب شهردار و مسوولين نماشگاه واسه اينکه اين همه در رفاه بازديد کنندگان تلاش بي شايبه نمودن کمال تشکر و قدرداني رو داشته باشم و اميدوارم که اجرشون با امام حسين باشه و با اولياالله محشور بشن , آميــــــــــن .
خداييش ديگه از خستگي داشتم بالا مياوردم و با هزار بدبختي و چن تا حرکت آکروباتيک و از سر و کول چن نفر بالا رفتن بالاخره تونستم رو صندلي يه ماشين جلوس کنم و وقتي رسيم خونه يه گالن آب خورم و چارچرخ داديم هوا و بخواب تا امروز .
جمع بندي : اين نمايشگاه امسال براي ديدن اسپيکرهاي وات بالا و چن تا مونيتور و يه مشت خرت و پرت ديگه و همچنين دختران زيبا و پسران زيباتري همچون اينجانب شازده بزرگ و همچنين دور زدن با دوس دختر و يا دوس پسر و حرف عاشقانه زدن و وقت گذراندن بسيار مکان باحالي مي باشد و از خداوند رحمان خواستاريم که اين مکان عاشقانه را از جميع عاشقان نگيرد که در آن صورت بدبخت خواهيم شد و تا باشد , انشاالله از اين نمايشگاهاي در پيتي باشد .

Monday, November 15, 2004

للمسلمينَ عيدا


ماه رمضونم با تموم خاطراتش به انتهاش رسيد و اميدوارم يه کمکي از گناهامون کم شده باشه هر چند که من بعد از اون قضيه تصادفم ديگه نميتونستم روزه بگيرم .
نکته جالب اين رمضون امسال اين بود که عيد فطر رو ديشب زودي اعلام کردن و بعد از سالها پدر ملت در اومدن امسال به خيري گذشت , اي ول پيشرفت .
راستش اين ماه زياد واسم خوب نبود , راستش درست روز اول ماه رمضون که نازنين خواهرزادم رو به دست خاک سپرديم و روز يازدهمش هم که خودم روونه بيمارستان شدم و رفتم تو کما , ديروزم که کامپولوتر عزيزتر از جانم رفت تو کما و معلوم نيس چشه چون اصلا کار نميکنه .
راستش جمعه اي واسه يکي از آشناها يه کامپولوتر توپ اسمبل کردم تو خونه و کلي باهاش حال کردم و فک کنم به اين کام خودم بدجوري برخورده خواسته حال من رو بگيره از اون موقع باهام قهر و منم تو اين هيرو ويري تمام پروژم تو اونه و پروژه اي رو که تا چن وقت ديگه بايد تحويلش بدم رو تقريبا هنوز دست نزدم و خدا خودش به خير کنه .
الانم رفتم گدايي و کامپيوتر داداشم رو عاريه گرفتم دارم چيز مي نويسم ولي به قول معروف هيچي کامپيوتر خود آدم نميشه .
* چن روز پيشم که اين ياسر عرفات عمرش داد به شما , راستش اين ياسر جون همون آدمي که ما سنگ کشورش رو به سينه ميزنيم ولي ايشون زمان جنگ ما با عراق طرف عرب رو گرفت و البته نشون ميداد بي طرف هستش ولي در باطن ... .
در اين که حق مردم فلسطين داره خورده ميشه شکي درش نيست ولي من اعتقاد دارم که تا حدود زيادي هم خودشون مقصرن و نظرم اين که ما هم بايد ازشون پشتيباني کنيم ولي نه تا اون اندازه که منافع مردم خودمون به مخاطره بيافته .
مردم خودمون دارن توبدبختي و فلاکت دست و پا ميزنن بعد اونوقت ما کاسه داغتر از آش شديم و هي فردين بازيمون گل مي کنه .
بخدا مطمينم که اگه ما جاي فلسطينيا بوديم به والله يه عرب هم پيدا نمي کردين که طرفداري ما رو بکنه و باور کنيد که تازه کمک م مي کردن که ما زودتر نابود شيم .
پنج شنبه اي داشتم با رفيقم قدم ميزديم که يه دفه دو نفر از صدا و سيما با دوربين و بند و بساط پريدن جلومون که آقا فردا ميريد راهپيمايي يا نه , ما هم که دهنم از تعجب باز موند گفتيم آخه کجاي ما به اين کارا مي خوره , برو بابا خدا روزيت جاي ديگه بده .
* راستي شرمنده , اين روزا نه وقت چنداني واسه نوشتن دارم و نه اينکه از سبک نوشتنم خوشم مياد , اين چن وقته خيلي دارم با نگارش افتضاحي چيز مي نويسم , خداييش از بس دغدغه فکري دارم اينجوري شدم , شما خودتون به بزرگواريتون ببخشيد .
* يه چيز ديگه تا يادم نرفته , نمايشگاه الکامپ نميايد , من ميرم شماهام پاشيد بياد بد نيستا .

Thursday, November 11, 2004

من و اين دو هفته


اين روزا راستش نه اصلا وقت چنداني واسه نوشتن دارم و نه اينکه چندان مي تونم راست بشينم , آخه کمر و گردنم هنوز درد مي کنه و وقتي ميشينم درد ميگيره و کمرم انگار مي خواد از وسط نصف بشه ولي روز به روز داره خدا رو شکر بهتر ميشم .
اين روزا مساله اي که خيلي داره عذابم ميده چشمام هستش , اين چن وقته و بعد از اون ماجراي تصادف لعنتي چشمام تار شده و خوب نمي بينم و تا حالا هم چن بار واسه همين رفتم دکتر .
ديروز عصريم چون همه کار واسشون پيش اومده بود تنهايي رفتم پيش يه متخصص شبکيه و خدا ايشاالله هيچکي رو گرفتار اين دکتر نکنه .
تو عمرم دکتر به اين تنبلي و بداخلاقي نديده بودم و آدم حالش از اين آدم به هم مي خورد .
ديروز با کلي غر غر و مِن و مِن کردن من معاينه کرد و واسه بازتر شدن بيشتر قرنيم چن تا غطره تو چشمام ريخت که باور کنيد که انگار يکي چاقو فرو کرده بود تو چشمم از بس که اين درد داشت و اين آقا عين خيالشم نبود و چشمام ديگه هيچ جا رو نمي ديد و وقتي هم که خواستم بر گردم خونه حالا مونده بودم چه جوري بايد رانندگي کنم و بعد نيم ساعت کلانجار رفتن آخرش مجبور شدم زنگ بزنم يکي بياد منو برسونه خونه .
آخرشم نتيجه اي که گرفتم اين بود که شبکيم ضعيفه و واسه خاطر ضربه اي که به سرم وارد اومده تا يه مدت همين جوريه ولي به مرور زمان و با مصرف يه سري دارو خوب ميشه .
من موندم بعضي آدما چرا انقدر بي احساسن و هيچي حاليشون نيست , من زير دست اين جناب دکتر داشتم بال بال ميزدم و ايشون انگار نه انگار , از بسم بد اخلاق بود که با شونصد مَن عصلم نميشد خوردش .
امروز صبحم که بخيه هاي سرم رو يه يه دختر خانوم سانتال ناشي با هزارناز و َدا و هزار بد بختي از سرم کشيدن و خداييش چن وقته از بس درد کشيدم و هي از اين دکتر به اون دکتر رفتم ديگه بخدا خسته شدم .
به خاطر بي احطياطي و هوس بازي يه آدم ديگه الان دو هفتس که از همه کار و زندگيم افتادم و يه پروژه دارم که بايد تحويلش بدم و هنوز تقريبا هيچ کاريش رو انجام ندادم و باور کنيد واسه همين شبا اصلا خواب ندارم و همش به فکر اين پروژم چون واقعا پاي آبروم در ميونه .
راستي از همه دوستاي خوبم که تو اين مدت نسبت به من لطف داشتن يه دنيا ممنون .
اوخ , يه چيزي , بازم که اين مرديکه رييس جمهور شد , حيف که الان حال ندارم وگرنه خوب ميشستمش و البته اي دبليو جونم يه خط طلب من .

Thursday, November 04, 2004

سعي بر حق کنم هر چند گران گذرد بر من


و خبر رساند خبر رسان که يک شير پاک خورده اينجانب شازده را به اين اتهام نشان نموده و سخن رانده که شازده قصد بر اين نموده و زره بر تن و خود بر سر , کمر بر براندازي نظام نموده است و در واقع شازده يعني خارج گشته از دين و ولايت است و اسم مرا و چندي از دوستان را در طومار صدتايي منحطان از نظام نگاشته و حکم بر بي ديني و انحطاط ما دستور نموده .
حال شکر باقيست که عزيزان در پرشيان بلاگ اين افراطي را از صحنه مقدس بلاگستان کنار نموده اند و بس جاي تقدير از برادران ما در پرشين بلاگ است .
و من خود گويم که نه بي دينم و نه کتمان کننده حقايق و يکتا خود بر دل من آگاه تر از حتي خود است و داند حق را , روزي آمده ام به دنيا و روزي نيز ودايش گويم پس وظيفه دانم به رخ کشيدن حقايق هر چند با قلم نا توان و بي رمق خود , ولي هر چه گويم يکتا خود داند که نه از جانب ريا بود و نه از جانب افراط و هر چه گفتم نيت جز اصلاح و به فرياد رسي مظلوم نبوده که فرداي روزگار من مي بايست در دارالحکومه آيندگان بازخواست گردم و با چه رويي به چهره فرزندان آينده اين ملت نگرم وقتي پرسند ز من که براي صلابت اين کهن سرزمين چه نموده ام .
جان من بسيار ناچيز است , بسيار ناچيزتر از آن که توان تصور نمود پس بر کف نهاده ام اين ناچيز را که نيک دانم به موطن چه بسيار مديونم .
گفته ام و باز گويم که نه بزله گويم و نه هميشه بر منطق گام نهم , نه چشم به دهان غيردوخته ام که چه گويد تا کبکي گردم از سبب تقليد و سليب بر خود کشيده ام تا آنجايي که قلب و مغزم بر من فرمان دهد تا نگردم از برهان دور .
نه مهر تاييد زنم بر حکومت نالايق و فاسد شاهنشاهي و نه تاييديه فرصتم بر حکومت جور کنوني که قدم بر قدم دور گردند از مردم عامه و خود سبب فاصله عميق طبقاتي گردند .
هر چه گفتم صرف درد ملتم بود و به ولله فقط اميد بر اين نهاده ام که سران مملکتيم بر دستگيري مردم مظلومم جدّ بيشتري نمايند که به يکتا قسم حق مردم کهن من بسيار فراتر از اين حدود است .
مرا درد گيرد هنگامي که بيگانه به مردم مظلوم من اَنگ تروريست بي فرهنگ زنند که آنان ندانند که ما مهد تمدن بوديم آن زماني که عرب و غير در جهالت محض روزگار مي گذراندند .
چگونه توانم خون لاله هاي پرپر شده اين سرزمين را به فراموشي سپرم , آن نوجواني که با هزارون آرزو چه ساکت و مظلومانه جان سپرد از جهت ناموس و خاک , فرداي روزگار چگونه توانم جواب گويم آنان را اگر سر به لاک فرو برم .
ما فرزندان کاوه آهنگريم پس به ارث برده ام حق خواهي مردمم را ولي دانم که نقص در کلام و منطق بسيار دارم ولي يکتا خود داند که هدفم الطفاط بيشتر بوده است بر مردم نازنينم و به ولله هيچ گاه از راهم بر نتابم .
بر زريح دخيل بندم که زنده نگاه دار مرا تا آن زماني که صداي آه کودک گرسنه سر به بالين نهاده باشم وهر آنگاه از راهم روي بر تافتم در خاک کن مرا که آنگاه مستحقم بر خاک شدن را .

Wednesday, November 03, 2004

و از مرگ رهايي يافتم


نمي دونم از چي بگم و از کجا بايد شروع کنم , باورم نميشه که هنوز زنده ام و انگشتام رمقي واسه نوشتن دارن , انگشتايي که شايد با کمي بد شانسي و نبود لطف خدا الان مي بايستي يه چن روزي ميشد که زير خاک باشن و امروزم بايستي ميشد روز مراسم شب هفتم .
سه شنبه گذشته بود درست اون روزي که جونم چوب حراج خورد .
حوالي بعد از ظهر بود که قصد به برگشتن به خونه کردم و درست جلوي کوچمون وقتي که داشتم از خيابون رد ميشدم يه حادثه تلخ ... .
واسه يه لحظه خودم رو در مقابل دو تا موتور سوار ديدم که ديوونه وار و با سرعت تموم به طرفم ميان و با خوش شانسي يکي رو رد کردم و ولي اون يکي ....
مرگ چقدر اينبار بهم نزديک شده بود , آره , درست جلوي چشمام بود و يه ضربه هولناک و ديگه هيچي .
وقتي چشم باز کردم ديدم روي تختي هستم و برادرو مادرم سراسيمه نگام ميکنن , آره , من بعد از گذشت بيشتر از يک روز تو کما بودن حالا چشم باز کرده بودم و دکترا براي بازرسي احوالم به سراغم اومدن و واي خداي من چه دردي داشتم .
سرم داشت از شدت درد ميترکيد و تموم بدنم و زخمهام ناله ميکردن .
تنها چيزي که يادمه اين بود که التماس ميکردم که به فريادم برسيد و بعد از کلي خواهش بالاخره دو تا مرفين بهم تزريق کردن و بعد مدت کوتاهي باز ناخواسته به خواب رفتم .
بعد مدتي به لطف يکتا باز برگشتم و ولي باز درد و درد و درد .
اين بار هر چه قدر خواهش کردم حتي يه مسکن معمولي هم بهم ندادن و ميگفتن که احتمال به کماي دايم رفتنم زياد و نميتونن بهم مسکن بدن .
باور کنيد جاي سالمي واسم نمونده بود , از سر تا پا زخم بود و زخم و خون آبه .
پشت سرم رو تراشيده بودن و بخيه کرده بودن و گوش سمت چپم رو هم همينطور .
يک روز ز کما گذشت و ولي دريغ از يه غطره آب و تنها رحمي که بهم کردن اين بود که هر از چن گاهي با پنبه خيس لبم رو تر ميکردن .
يادمه يه پرستار جووني بود که تو اون مدت واقعا بر من منت گذاشت و تا عمر دارم فراموشش نمي کنم .
چهار روز گذشت و با درخواست خودم بالاخره موافقت کردن که من رو به خونه بفرستن و الان هشت روز ميگذره و امروز براي اولين بار بعد اين مدت رمقي حاصل شد براي ديدار تو نازنينم .
هر چه بود تقدير چنين بود و يکتا مرهمتي نمود بر باز نفس کشيدن من که هر که صحنه را رويت کرده راي بر مرگ من نهاده ولي به شکرانه که نفس کشم و ستايش کنم او را که بر حق است ولي واقعا روزهاي پر درد و سختي بر من و خانواده ام گذشت و اميدوارم مستحق اين همه سختي که برعزيزانم روا کردم باشم و بتونم پاسگو باشم .