Thursday, April 20, 2006

اين روزها


عشق , واژه اي که دانم , روزگاري , برحتم خواهمش کشت , در دل , تا ابد .
يگانه ام , چه با تو و چه بي تو , آنچه تنها برايت آرزومندم روزگاري خوش , فقط خوش , براي توست .

اين روزها اينگونه ام , بنگر
قلمم چه کند پيش مي رود , انگار
هر شعر باکره اي را سروده ام
پايم چه خسته مي کشدم , گويي
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زير نا کجا آباد


اگر روزگاري رسد که بر آنم کنند و ناخواسته وادارم بر اين کنند که جاده زندگيم را بي تو به آخر رسانم پس روز خداحافظي بر سرت قراني گيرم که به حق رحمت يکتا , يکتا نگاهدارت و اشکي از جدايي نخواهم ريخت که بداني تا چه حد سنگ دلم , و دانم که داني که نيستم .
بدرقه راهت آيت الکرسي کنم و آبي بر پشت پايت نريزم تا که چرخ گردون را مجاب بر برگشت ناخواسته ات نکنم .
آنچه دارم , يگانه هديه ايست که هنوز در کوله ام برايم بر جاي مانده , عشق , يگانه بازمانده از وجودم را به يادگار نثارت خواهم کرد و دانم که داني که فراموشت نخواهم کرد و دانم که فراموشم نخواهي کرد .
اي چرخ گردون , التماست کنم که افسار زندگي بر دستش ده که او به خدا داند که چگونه اسب چموش زمانه را به رام کند پس برش اعتماد کن و خنده را بر لبانش , تا ابد , جاري و يارش باش تا خشت خشت زندگيش را آنگونه که در خور وجود بي همتايش است سازد و بر فراز رسد .


به زودي , با غبايي نو , سبز , به سبزي زندگي تو , سپيد , به سپيدي صفاي وجود تو و قرمز به قرمزي گرماي دل عاشق تو باز خواهم گشت , پس تا آن روز , بدرود .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home