Sunday, February 27, 2005

چگونه يک اس اس شويم

ss

اي واي خدا , آخه چي بگم ؟ عجب رويي کم شد .
اون از ميلان که حال اين منچستريا رو گرفت و کلي حال کردم و اينم از ... .
خوشم مياد اين استقلال تو روزاي خوبي هم نباشه باز روي اين بروبچ پرسپوليسي رو ميگيره , عينه اين بارسا که تو اوج بدبختيم باشه حال اين رياليا رو هميشه گرفته , اي ول .
اي ملت من , به دين مبين استقلال ايمان آوريد تا رستگار شويد !
آخه من موندم که شما پرسپوليسيا به چيه اين تيمتون دل خوش کرديد , ها ؟
تيمي که حتي پول مربيشم بالا ميکشه و حتي بازيکني مثل افشين پيرواني رو که يه عمر واسه اين تيم زحمت کشيد رو اون علي پروين نافهم و زورگو که چن تا نچه دور و بر خودش جمع کرده با وقاحت تموم بيرون کرد .
خداييش من اصلا به بازيکناي پرسپوليس بي احترامي نمي کنم ولي خداييش اين علي پروين به نظر من يک آدم واقعا مذخرفيه که فقط به فکر منافع خودش و عاشق اين که چنتا نچه دور و برش جمع شن و هي علي آقا علي آقا صداش کنن و واسش دلا راس شن .
اي جماعت بشارت شما را که پيام آورده ام شما را تا انشاالله به راه راست هدايت گرديد , آمين .
آقا بيايد طرفدار اس اس گلم شيد , البته به اين سادگيام نيستا .
کلي امتحان بايد بديد تا قبولتون کنيم .
نحوه ثبت نام :
مشتاقان گرامي مي بايست فرم مربوطه را به دقت پر نموده و به روابط عمومي موسسه فرهنگي ورزشي سياسي اقتصادي شازده ارسال نمايند .
مدارک مورد نياز :
* خون آن هم به رنگ آبــــي
* اعتقاد قلبي به تيم
* داشتن سابقه بازي فوتبال به صورت حرفه اي
* 5 قطعه عکس رنگي
تبصره : آبجيها ملزم به اين نمي باشند که با روسري عکس بيندازند و هر جور که عشقشون و حال ميکنن مام همون مدلي حال مي کنيم - در اين باشگاه به حول و قوه الهي اسلام در خطر نمي باشد ! .
نحوه ارسال مدارک :
مدارک را به صورت دستي مي بايست تا قبل از عيد به اين موسسه ارسال نماييد چون هر چه پست اين وسط بيخودي پول به جيب نزند ما را خوشتر آيد .
تاريخ امتحان :
امتحان در فرداي روز قهرماني انجام خواهد شد و از متقاضيان خواستار است که 2 روز قبل از آزمون کارت خود را از حوضه هاي انتخابي دريافت نمايند .
مواد امتحاني :
* زبان انگليسي و فرانسه و ... (به غير از عربي) .
* ديني ميني نداريم هر کي با هر ديني ميايد بياد و حالش رو ببره .
* رياضي
* هوش
* اطلاعات عمومي فوتبال
* اطلاعات تخصصي فوتبال
نتيجه آزمون از طريق وب سايت شازده جون به اطلاع عموم خواهد رسيد .
کساني که در آزمون تيوري قبول شدند مي بايستي با در دست داشتن شناسنامه عکس دار براي مصاحبه در محل اين باشگاه حضور به هم رسانند و پسر و دختر اين وسط واسه ما بينشون هيچ فرقي نمي باشد .
مصاحبه اول واسه اين هست که ببينم اصلا شما چه جور آدمي هستيد ؟ چون در اين باشگاه ما جايي واسه آدماي اُمل و بي تربيت و بد غيافه نداريم و کساني که قبول ميشوند بايد اِدد اخلاق و تريپ باشند .
مصاحبه دوم مصاحبه ديني اعتقادي مي باشد , يعني اينکه بايد ببينيم دينتون چيه ؟ ما اينجا يه دين داريم به اسم دين مبين استقلال .
و امتحان نهايي به اين گونه مي باشد که تخصص فرد در زمينه فوتبال به صورت عملي سنجيده خواهد شد .
و حال مرحله آخر
اين مرحله مهمترين مرحله مي باشد , در اين مرحله عظو جديد باشگاه مي بايستي در يک برکه مقدس تن را به اين آب مقدس غسل داده تا از هر گونه ناپاکي پاک شده و لباس عافيت پوشد و در جميع آبي جامگان وارد گردد .
به تموم بچه هاي پرسپ.ليسي اين واقعه اسفناک رو از صميم قلب تسليت عرض مي نمايم , دوستان عزيزي همچون بانو زهرا اچ بي که کلي واسه ما کور کوري ميخوندند .
** به نوبه خودم اين برد رو به تموم بر و بچ استقلاليا تبريک ميگم .
*** از تموم کسايي که خداي نکرده ناخواسته بهشون بي احترامي کردم عذر مي خوام , قصد هرگز بر اين نبوده و چه استقلال و چه پرسپوليس هر دو فرزندان اين مرز و بومند و مايه مباهات .

Friday, February 18, 2005

يا حسين

نه نوحه خوانم , نه نوحه دانم و نه مرا خوش آيد از نوحه , اينکه گويم حرف دل است نه
نصيحت و پند و نوحه .
حسين را به واقع و به راستي که شناسد جز خداي حسين .
او که بر کف اخلاص نهاد فرزند و اهل و يار را .
من نوعي پر گناه و مرد دين نماي بي دين چه آينه در درک من گنجد که حسين را سبب چه
بود از جهت اين اخلاص که قطعه قطعه نمودند عزيز را و لب به شکوايه نگشود و هر چه
گفت مدح يکتا بود .
من چه فهمم که چه سخت است آن هنگام که بيني زجر طفل چن ماهه شيرينت را که لب خشکه
شده از سبب لاديني مردم بي خبر از عذاب و چه فهمم آن درد خنجر را که در قلب فرو رود
آن هنگام که فرزند , جگر گوشه چن ماهه را نامرد به تيغ گلو را زند چاک .
من چه دانم که پدر چه کشيد آن هنگام که فرزند نازنين شيرين کوچکش , در دستانش پرپر
گشت .
خدايا تو بر ما ببخش گناه را که به خودت قسم که دانم که مي بايست در رستاخيز پاسخگو
گردم آن طفل معصوم و پدر و هفتاد و دو يار را و چگونه در محضر از خجلت سر راست کنم
؟
خدايا تو به آنها بگو که بر ما ببخشايند گناهانمان را و بدانند که در قلب تک تک ما
جايگاهشان باد و درود گوييم و از سر اخلاص و عشق بوسه بر پاي تک تکشان زنيم .

Monday, February 14, 2005

Will You Be My Valentine

Valentine

اي عشق همه بهانه از توست , من خامشم اين ترانه از توست

باز ولنتايني ديگه از راه رسيد .
ولنتاين اومد با تمام خاطراتش واسه تک تک عاشقاي تموم دنيا .
عاشقايي که اين روز اميد بر اين دارم که عاشقانه و به دور از هر منع بيروني و رياي دروني در کنار هم روز خوشي رو سپري کنن و از صميم قلب واسه همه عاشقاي دنيا دعا مي کنم که ايشاالله عشقشون پاک باشه , پاک پاک و اميدوارم روزي دست نازنين عشقشون رو گرم , به دور از هر چوب آقا بالاسري بفشارن .
دختر پسرايي که اين روزا عاشقانه به دنبال اينن که يه کادوي کوچيک و يا يه شاخه گل زيبا به نشونه عشق زيباشون به محمبوبشون هديه کنن و همه فقط به اين اميد اين لحظات رو چشم به راه ميمونن که تنها لبخندي کوچک بر لبان معشوق خود بينند و و نظاره کنند عشق زيباشون رو .
من , شازده هنوز ايــــروني , از صميم قلب آرزو ميکنم که عشق همه عاشقا پاک باشه و پايدار و در نهايت وصال .

* اينجام چن تا عکس واستون گذاشتم .

چشم تو فنجون قهوست , منو بي خواب ميکنه
فرم دستت حتي , اين کوه يخُ آب مي کنه
گيس خوشبوي تو از بخت منم سياهتره
تو نگات يه پرندست که با من همسفره
وقتي هستي آسمون رنگ پريدن ميگيره
دستاي خسته من جرات چيدن مي گيره
وقتي هستي نبض بودن توي دستاي منِ
دل من اين فاصله ها رو ميشکنه
وقتي هستي شاعرم , از بلند ترين درخت سيب بلندترم
وقتي هستي با نگات از تموم کهکشون دل مي برم
چشم تو فنجون قهوست , منو بي خواب ميکنه
فرم دستت حتي , اين کوه يخُ آب ميکنه
با تو بودن عطر نارنج رسيده رو ميده
عطر گلاي توي باغچه رو ميده
با تو بودن فرصت دوباره عاشق شدنِ
فرصت دوباره ديدن , فرصت شنيدنِ
فرصت ديدن فالم توي فنجون چشات
فرصت چيدن مزه خوب خنده هات
وقتي هستي شاعرم , از بلندترين درخت سيب بلندترم
وقتي هستي با نگات از تموم کهکشون دل مي برم

Tuesday, February 08, 2005

چه زود و چه تلخ گذشت

پدر

* روزها می گذرد , سالها می گذرد و هر سال , سالروز فوتش فرا میرسد و یادآور آن روزهای بس تلخ می شود و می گذرد , ولی پسرکی که قدر روزهای خوش با پدر بودن را نمی دانست , حال در نبود او چشم به دری دوخته و زیر لب امیدوارانه ولی چه بسیار عبث زمزمه می کند که نازنین بابای من , امسال نیز سالروز ودای با تو باز نیز رسید و تو همانند پارسال و سالیان قبل به خانه ات باز نگشتی ولی پسرکت هنوز تو را چشم در راهست تا سال بعد و سالهای بعد که تو را بیند و بوسه ای از سر عشق بر پاهای تو زند .

* چه روزهای تلخی بود , روزهایی که حتی یادش دل مرا به آتش افکند .
21 بهمن 1377 .
یادمه اون روز به طور کاملا اتفاقی و بدون هیچ تصمیم گیری قبلی یه دفه با خواهرم تصمیم گرفتیم که چون 2 روز تعطیلی پشت سر هم هستش بریم یه سر شمال تا از خستگی درس و مشق و کار واسه یه مدت کوتاهی راحت شیم , واقعا که چه خیال پوچی .
یادم که نازنین بابای من , من و خواهرم رو با ماشین رسوند به ترمینال و تا ترمینال خدا می دونه که چقدر خندیدیم و پدرم چقدر خوشحال و سر حال بود .
اون یه مرد به معنای واقعی کلمه مرد بود , یه مرد قوی هیکل که وقتی قدم بر می داشت یه طور بخصوصی این کار رو می کرد و خیلی با ابهت حرکت می کرد و من عاشق این ابهتش بودم .
تو این هیکل قوی و پر ابهت یه قلب مهربون می تپید , مردی که تموم سعیش واسه خوشبختیه خانوادش بود .
به والله به یاد ندارم که حتی یه بار , حتی واسه یه بارم که شده باهام با صدای بلند صحبت کرده باشه چه برسه به اینکه یه بار هم که شده روم حتی از بچگی دست بلند کرده باشه و این رفتارش بیشتر من رو آتیش میزنه .
من , شازده , کودک بسیار شیطونی که تحمل شیطنت هاش رو هیج کس نداشت ولی اون حتی یه بارم بهم حتی بد نگاه نکرد .
فقط خدا میدونه که من و خانوادم چقدر دوسش داشتیم .
تو کل فامیل همه واسش احترام زیادی قایل بودن و با همه چه کوچیک و چه بزرگ می جوشید و هیچ کس در کنارش احساس غریبه گی نمی کرد .
یادمه بعضی وقتا که باهاش واسه قدم زدن میرفتیم بیرون کلی از دستش شاکی می شدم , راستش پدرم تو شهر آدم معروفی بود و به واسطه کارش خیلی ها میشناختنش و وقتی یه خیابون صد متری رو می خواستیم عبور کنیم بعضی وقتا به یک ساعت هم میرسید از بس که با مردم سلام و احوال پرسی میکرد و من نادون چقدر از این کار خسته می شدم و حالا خدا فقط میدونه که جقدر دلم واسه اون قدم زدنهای طولانی تنگ شده .
اون روز وقتی ما رو با ماشین رسوند ترمینال باهامون اومد تا بدرقمون کنه .
هیچ وقت تبسمهاش و مخصوصا اون تبسم های آخرین دیدار رو از یاد نمی برم .
وقتی تو اتوبوس نشستیم و اتوبوس دیگه در حال حرکت بود یادمه کنار پنجره اتوبوس وایستاده بود و واسم خندید و دستش رو به نشونه خداحافظی واسم بلند کرد و این آخرین لحظه با پدر بودن بود .
هیچ وقت این صحنه از جلوی چشمام محو نمیشه .
خدایا چه کردی با ما ؟
22 بهمن 1377
اون روز پدرم قرار بود با برادر بزرگترم بره و از شهری که برادرم توش درس خونده وسایلش رو بیاره , آخه برادرم فارغ التحصیل شده بود و هنوز وسایلش تو اون شهر مونده بود .
مادرم تعریف میکنه که پدرم مثل همیشه صبح زود سر حال پاشد و بعد از چای دم کردن و کارای دیگه مشغول شستن صورتش بود که یه دفه ماردم از دستشویی صدایی میشنوه که پدرم نام مادرم رو 3 بار صدا زده و وقتی مادرم میره اونجا میبینه که نازنین پدرم بی هوش روی زمین افتاده .
صبح بود و من و خواهرم هنوز خواب که تو شمال تلفن زنگ خورد و بهمون خبر دادن که پدرم یه خورده حالش خوب نیست .
وای خدایا چه لحظات وحشتناکی بود .
من و خواهرم خوب می دونستیم که اینا همه دروغه و حتما واسه پدرم اتفاق بدی افتاده و اینا واسه دلداری ما فقط میگن که یه خورده حالش بد شده .
بیچاره خواهرم داشت دیوونه میشد خیلی سریع از شمال برگشتیم به خونه .
برادرم اومده بود با ماشین دنبالمون , وقتی ازش ماجرا رو پرسیدیم گفت که بابا رو عمل کردن چون تو سرش یکی از رگها خون جمع شده بوده و به طرز وحشتناکی بزرگ شده بود و به مغز فشار آورده بوده و حتی اگه بابا زنده بمونه از سمت راست بدن فلج میشه تا آخر عمر .
خدایا چی داشتم میشنیدم , بخدا باورم نمیشد که نازنین پدر سرحال دیروزم حالا امروز به این سرنوشت رسیده .
کم کم فامیل از راه دور و نزدیک از شهرهای دیگه میومدن خونمون .
چه روزهای سختی بود .
اشک هیج کس خشک نمیشد و همه تنها دعا میکردن .
دکترا تموم سعیشون رو کرده بودن و هنگام عمل حتی جند تا دکتر با هم عمل رو انجام دادن که اونم به خاطر لطف همشون مخصوصا یکی از دکترای فوق العاده مهربون ومعروف که دوست پدرم بود این کار رو کردن که تا آخر عمر مدیون زحمات این دکترم که همه سعیشو کرد ولی خواست خدا چیز دیگه ای بود .
22 بهمن هم به آخر رسید و من اجازه پیدا نکردم که پدرم رو ببینم و تنها از خانوادم من مونده بودم که بابای نازم رو ندیده بودم .
23 بهمن 1377
شب رو خیلی تلخ صبح کردیم .
اون سال هنگام تحویل سال پدرم به تک تکمون یه قرآن کوچیک هدیه داده بود که توش مثل همیشه هزاری بود و من نادون هم بیشتر دنبال اون هزاریای انباشته شده توش بودم و تو آخرین صفحشم با دست خط واقعا زیبای خودش سال نو رو بهمون تبریک گفته بود .
تو اون قرآن کوچیک آیت الکرسی هم نوشته بود و پدرم خیلی بهش اعتقاد داشت و همیشه می خوندش و واسه همینم اون قرآن رو به مادرم دادم که هر وقت رفت پیش بابام بذاره زیر سرش .
حدود ساعت 11:30 صبح بود که بالاخره اجازه پیدا کردم که به عنوان آخرین نفر پدرم رو ببینم .
بهم لباس دادن تا بپوشم و برم تو .
باورم نمیشد , یل مهربون من چه مظلومانه رو تخت خوابیده بود و تو دهنش لوله بود و بهش کلی دستگاه وصل بود , گریم گرفته بود , نمی دونستم که چی بگم و فقط گفتم : بابا , پا شو ؛ منم , شازدت , تو رو خدا پاشو بابا .
و دیگه گریه امونم نداد و من رو از آی سی یو بیرون کردن .
برگشتیم خونه و از دوباره ساعت 14 رفتیم بیمارستان و بهمون یکی از پرستارا خبر داد که بابام , نازنین بابام فوت کرده .
راستش اصلا باورم نمیشد , تا چند دقیقه مات و مبهوت مونده بودم و یادمه رفتم یه گوشه بیمارستان نشستم و گریه کردم و بعد پسر عمم پیدام کرد و من رو برد خونه .
بخدا فقط آرزوم آرزوی مرگ بود .
وقتی رسیدم خونه دیدم جلوی در شلوغه و وقتی رفتم تو حیاط دیدم که همه تو حیاطن و دارن گریه می کنن و یادمه داییم بلند خدا رو صدا میزد و گلایه می کرد .
تو حیاط رو زمین نشستم و نگاه میکردم به خواهر و برادرم و مادر بنده خدام و میدیدم که چه ساده و چه زود بیچاره شدیم .
راستش از اون روز دیگه چیزی به یاد ندارم .
24 بهمن 1377
صبح زود تو اون هوای سرد همه افتادن دنبال اینکه بریم بابام رو تحویل بگیریم .
یادمه بعد از انجام کارای اداریش وقتی همه منتظر بودبم که بابام رو تحویل بگیریم یه دفه بابام رو دیدم که یه پارچه سفید روش هستش و دارن میبرنش به طرف آمبولانس .
دیگه هیچی حالیم نبود , نمی تونستم باور کنم که این بابای من که دارن میبرنش , فقط دویدم طرفش که اون پارچه سفید رو پاره پاره کنم و فریاد میزدم ولی پسر عموم سفت منو گرفته بود .
راستش هیچ یک از کارام در کنترلم نبود , نمی دونستم که چی دارم می کنم و اصلا چه باید بکنم .
بابام رو گذاشتن تو آمبولانش و رفتیم غسال خونه که بابام رو بشورن .
پارچه رو کنار زدن , آره بابام بود , همون بابا با همون چهره مظلوم و مهربون همیشگیش .
بعد از شستنش یه پارچ آب به دستم دادن تا آب رو بریزم رو پدرم .
خدایا , هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمیکردم که روزی رو ببینم که رو جنازه نازنین پدرم بخوام آب بریزم .
سعی می کردم خیلی جلوی خودم رو بگیرم ولی اشک از چشمام همینطور سرازیر بود .
پدرم رو خشک کردن و کافور زدنو حالا کفن .
قبل از اینکه کفن رو گره بزنن بهمون اجازه دادن که باهاش چن لحظه ای تنها باشیم .
پدرم رو بغل کردم , چه سرد بود نازنینم .
نازنین بابای من آخه از سرما بدش میومد , آخه ایهاالناس بابام سردش .
صورتش رو بوسیدم و هنوز سرمای لبم که به صورت سردش خورد و طمع کافور رو به یاد دارم .
تو آمبولانس گذاشتیمش و من و خواهر و مادرم هم تو آمبولانس نشستیم .
بابام درست کنارم دراز کشیده بود .
اول بردیمش تو امامزاده تا طوافش بدیم و جلوی امامزاده وقتی گذاشتیمش زمین برادرم همون قرآن کوچیکی که بابام به اونم داده بود رو درآورد و آخرین صفحه اون رو باز کرد و بلند خوند اون متنی رو که پدرم برای سال تحویل نوشته بود به یادگار .
با خوندن اون یادمه همه بدجوری گریه میکردن .
راه افتادیم به طرف خونه تا واسه آخرین بار پدرم با خونش ودا کنه .
وقتی رفتیم تو خونه هر کسی به نحوی با پدرم حرف میزد .
آره , آخرین لحظات بود .
پدرم رو بلند کردیم به سوی خانه ابدی .
یادمه تو کوچه غلغله ای بود .
پر بود از آدم , از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا کلی از مامورین پلیس که برای بدرغه اومده بودن و وقتی رسیدیم تو خیابون به احترامش بلوار رو بستن .
سوار شدیم تا بریم به سمت خونه تازه پدرم .
داشستم دیوونه میشدم .
صدای آجیر موتورها و ماشن های پلیس که تعداشون زیاد بودن و همراهمون بودن داشت دیوونم میکرد .
رسیدیم .
یه بار دیگه بهمون اجازه دیدن دادن و سر کفن رو باز کردن و آخرین بوسه .
چه لحظات سختی بود .
دو تا از داییام که تازه رسیده بودن داشتن خودشون رو میکشتن .
بلندش کردیم و از ته دل فریاد زدم ؛ اللــــــه اکبر , محمد رسول الله و علی ولی الله و همه باهام هم صدا شده بودن و گریه میکردن .
باور کنید که خیلی سخت گفتن این کلمات بر روی جنازه عزیزترین کستون .
گذاشتیمش زمین و پشتش به همراه یه عده زیادی نماز خوندیم .
و حالا ...
آهسته گذاشتنش تو قبر .
قبرش درست کنار داییم بود .
یه دایی که نه .
اون پسر بابام بود نه دایی من .
داییم از 13 سالگی تا 24 سالگی پیش ما زندگی کرده بود و بابام اون رو بزرگ کرده بود و پسر خودش میدونستش .
یه دایی که نه , یه شهید , یه شهید که قاضی بود و تازه 2 ماه بود که نامزد کرده بود ولی به حکم وظیفه به تمام آرزوهاش پشت پا زد و خونش رو نثار خاک مقدس کرد تا الان یه مشت آدم مفت خور که دم از اسلام میزنن خون این مردم بدبخت رو تو شیشه کنن و سر بکشن .
بعد از کلی فریاد سنگها رو بر قبر گذاشتن و روش رو سیمان گرفتن و حالا ...
خداحافظ نازنین بابای من , دیدار به قیامت .

Friday, February 04, 2005

عدالت اجتماعي


عدالت , مساوات , برابري , برادري , هم نژادي , هم نوعي , کمک به يکديگر , درک يکديگر , مهرباني و ... .
اين روزها مضحک ترين کلماتي که مي شنوم اين کلمات هستند .
ديگه قادر به ادامه راه نيستم .
ديگه به مرحله خفه شدن رسيدم تو اين مملکتي که مردمانش عصا از کور ميدزند .
ديگه بخدا نمي تونم سرپا بشم .
تو رو خدا برام حرف از صبر نزنيد چون به والله چيزي از صبر نميدونين و هم از درد و زجر اين سالهاي من خبري نداريد پس تو رو بخدا حرف از اين کلمه برام نزنيد که فقط خدا خودش ميدونه که من تو اين سالها چه زجرها و ناعدالتي هايي رو تحمل کردم و خم به ابرو نياوردم و فقط توکل به اون يکتا کردم و صبر پيشه کردم ولي بخدا ديگه نمي تونم .
بخدا من آدم کم ظرفيتي نيستم ولي باور کنيد شماها نميدونيد که بر سر من چه گذشته .
نمي دونم , شايد اين روزها روزهاي آخر شازده بودنم هستش و يا حداقل روزهاي آخر يه شازده ايــــروني بودن .
چرا آخه بعضي آدما انقدر پستن و جز ظلم چيزي نمي فهمن .
تو رو خدا از صبر واسم حرفي نگيد و فقط تنها خواهشي که ازتون دارم اينه که واسم دعا کنيد , ازتون تمنا مي کنم .
بخدا شازده ديگه روزهاي آخر رو داره سپري ميکنه .
مي خوام يه مدت تنها باشم و فقط مي تونم بگم به اميد ديدار نازنينم .

قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاک غريب

Tuesday, February 01, 2005

خسته ام


اي روز گار تلخ زندگاني من , اي بسان سايه در پي من , چه هنگام رخت بر خواهي بست از زندگاني من .
ايستاده ام , هنوز در برابر طوفانت ايستاده ام ولي شک بر ابن دارم که اين توان تا کي در من است و سويي در چشمان خواهم داشت که در سرماي سخت تو باز نيز بگويم که من مي توانم , من مي توانم پس بيدار ميمانم تا به آينده روم .
* به همون کسي که اون بالاست و به دلم آگاهتر از حتي خودمه , به خودش قسم که ديگه در من توان مقاومت نمونده .
آخه چرا توي کتاب داستان زندگي من , هر چقدر که مي خونمش به فصل آرامش و دوري از هر چه گزند هستش نمي رسم .
خدايــــــا , به کدامين گناهم انقدر سخت تقاصم ميکني , به شوکت و جلالت قسم که ديگه نايي درم نمونده و از اون روزي هراسونم که خم بشه کمرم .
خدابا تو بهتر از هر کسي ميدوني که تا حالا حق کسي رو ناحق نکردم , تو خودت خوب ميدوني که حتي از حق خودم هم بارها گذشتم فقط به اين خاطر که لبخند رو رو لبه طرف مقابلم ببينم .
خدايا , تو به سر شاهدي که تا اونجايي که در توانم بوده سعي کردم که حق کسي رو ازش سلب نکنم و تو خودت ميدوني که آزارم به هيچ کس نرسيده , حداقل تو شاهدي که سعيم بر اين مطلب بوده .
نمي دونم , واقعا نمي دونم و شايد حق کسي رو ناخواسته ناحق کرده ام و يا ناخواسته کسي رو رنجوندم ولي تو بر دلم آگاهي که قصد قلبيم اينچنين نبوده .
هر بدي کردم و هر کوتاهي کردم در حق خداي خودم بوده ولي اي نازنين يکتاي من تو بر من گناهانم را ببخش و بر من خورده نگير و اينچنين سخت تقاصم نکن .
خدايا دارم کم ميارو , کمکم کن .
نه عزيزان در کنارم ماندند و چه زود مرا ترک گفتند و کوچ به آن دنيا کردند , نه مهر و وفاي عاشق ديدم و هر چه ديدم دروغ و جورش بود و نه روزگار خوش اين چرخ گردون بر من نمايان شد .
تا به اين سن رسيدم کسي اشک گونه هايم را نديده است , حتي عزيزترين کسانم , و همگان ظاهرم را بينند که هميشه سعي بر اين نمودم که شاد باشم و شاد جلوه کنم تا شاد کنم عزيزانم را .
همه فکر ميکنن من آدم بي خيالي هستم و زياد تو دلم غم راهي نداره ولي بخدا چه ميدونن که تو اين دل من چي ميگذره .
هيچ وقت , هيچ کسي پيدا نشد که حتي يه بار هم که شده کنارم بشينه و بهم اجازه بده که من هم حرف از درد دلهام بزنم .
فقط سنگ سبو بودم و هيچ کس نشد که به يک بار که شده سنگ سبويم بشه .
هيچ کس اشکهايم رو تو تنهاييم و صداي هق هق گريه شبانم رو نديده و نشنيده .
خدايا فقط تويي اون کسي که شدي سنگ سبوي اين بنده گناهکارت ولي خدا جون بخدا ديگه خسته شدم .
کجاست اون شازده شاد دوران بچگي و اون شازده اي که به هيچ چيزي جز شيطنت فکر نمي کرد .
همگان لبخندهاي ظاهرم را بينند و زجه هاي درونيم را نشنوند .
خدايا خودت خوب ميدوني که از زمين و زمون و مردمانش جفا زياد ديدم ولي تو خودت آگاهي که هرگز بر نيت تلافي بر کسي بر نيامدم .
خدايا فقط تو مانده اي برايم و علي و فاطمه و محمدت .
همه شازده رو يه آدمي ميدونن که به شدت نسبت به مسايل و اتفاقاتي که واسش ميوفته خوش بين ميدون و خودم از خوش بينيم خوشحالم هر چند که چوبها زده اند و سوء استفاده ها کرده اند مردمان از نيت و خوش بيني و اعتماد من .
خدايا مي دونم که ميدوني که صبر بس زياد کردم بر مصايبم و فقط تو بر دل آگاهي که هرگز از شکر و توکل بر تو بعد از هر مشکلي روي بر نتافتم و خود دانم که چه بسيار خطا کرده ام در حق آفريدگارم و هر روز نيز بر اين پرونده ننگين افزوده گردد پس خدايا از تو خواهانم که :
خدايا روزي به اين دنيا آوردي مرا و در زندگاني حتي يک لحظه نيز تنهايم نگذاشتي , پس اي مالک من از تو خواهانم که به رحمتت قسم ديگر تحمل روزگار سخت را ندارم و کمرم در طوفان مصايب خرد گشته , اي خدا مي دانم که حتما مصلحت بر ابن بوده ولي به حق رحمتت اي مهربانم قسمت ميدهم که روزگارم را ورق زن و يا لطف بر بنده کن و جان از من ستان اي مالک که هر روز که گذرد بر گناهم فزون گردد و از آن سخت هراسانم که در زير تازيانه مصايب - زبانم لال - زبان بر کفر بگشايم .
خدايا بر من کمک کن که تنها تو را دارم و باز مثل گذشته گويم که خدايا در زير باران مصايب کمکم کن که هرگز روي از معبودم نتابم و چشم اميد بر لطف بي کرانش داشته و همانند گذشته بر تو توکل کنم و بگويم : خدايا توکل بر تو , راضيم به رضايت .

نازنينم , برايم دعا کن که سخت محتاجم و از شانه هايت سپساس گذارم که تکيه گاهي براي سرم شد تا برش تکيه زنم و گريه سر دهم و باز آن گريه اي که اين بار نيز نه اشکم را کس ديد و نه صداي هق هقم را شنيد , دعايم کن که سخت محتاجم و بسيار ويران شده .