Tuesday, February 08, 2005

چه زود و چه تلخ گذشت

پدر

* روزها می گذرد , سالها می گذرد و هر سال , سالروز فوتش فرا میرسد و یادآور آن روزهای بس تلخ می شود و می گذرد , ولی پسرکی که قدر روزهای خوش با پدر بودن را نمی دانست , حال در نبود او چشم به دری دوخته و زیر لب امیدوارانه ولی چه بسیار عبث زمزمه می کند که نازنین بابای من , امسال نیز سالروز ودای با تو باز نیز رسید و تو همانند پارسال و سالیان قبل به خانه ات باز نگشتی ولی پسرکت هنوز تو را چشم در راهست تا سال بعد و سالهای بعد که تو را بیند و بوسه ای از سر عشق بر پاهای تو زند .

* چه روزهای تلخی بود , روزهایی که حتی یادش دل مرا به آتش افکند .
21 بهمن 1377 .
یادمه اون روز به طور کاملا اتفاقی و بدون هیچ تصمیم گیری قبلی یه دفه با خواهرم تصمیم گرفتیم که چون 2 روز تعطیلی پشت سر هم هستش بریم یه سر شمال تا از خستگی درس و مشق و کار واسه یه مدت کوتاهی راحت شیم , واقعا که چه خیال پوچی .
یادم که نازنین بابای من , من و خواهرم رو با ماشین رسوند به ترمینال و تا ترمینال خدا می دونه که چقدر خندیدیم و پدرم چقدر خوشحال و سر حال بود .
اون یه مرد به معنای واقعی کلمه مرد بود , یه مرد قوی هیکل که وقتی قدم بر می داشت یه طور بخصوصی این کار رو می کرد و خیلی با ابهت حرکت می کرد و من عاشق این ابهتش بودم .
تو این هیکل قوی و پر ابهت یه قلب مهربون می تپید , مردی که تموم سعیش واسه خوشبختیه خانوادش بود .
به والله به یاد ندارم که حتی یه بار , حتی واسه یه بارم که شده باهام با صدای بلند صحبت کرده باشه چه برسه به اینکه یه بار هم که شده روم حتی از بچگی دست بلند کرده باشه و این رفتارش بیشتر من رو آتیش میزنه .
من , شازده , کودک بسیار شیطونی که تحمل شیطنت هاش رو هیج کس نداشت ولی اون حتی یه بارم بهم حتی بد نگاه نکرد .
فقط خدا میدونه که من و خانوادم چقدر دوسش داشتیم .
تو کل فامیل همه واسش احترام زیادی قایل بودن و با همه چه کوچیک و چه بزرگ می جوشید و هیچ کس در کنارش احساس غریبه گی نمی کرد .
یادمه بعضی وقتا که باهاش واسه قدم زدن میرفتیم بیرون کلی از دستش شاکی می شدم , راستش پدرم تو شهر آدم معروفی بود و به واسطه کارش خیلی ها میشناختنش و وقتی یه خیابون صد متری رو می خواستیم عبور کنیم بعضی وقتا به یک ساعت هم میرسید از بس که با مردم سلام و احوال پرسی میکرد و من نادون چقدر از این کار خسته می شدم و حالا خدا فقط میدونه که جقدر دلم واسه اون قدم زدنهای طولانی تنگ شده .
اون روز وقتی ما رو با ماشین رسوند ترمینال باهامون اومد تا بدرقمون کنه .
هیچ وقت تبسمهاش و مخصوصا اون تبسم های آخرین دیدار رو از یاد نمی برم .
وقتی تو اتوبوس نشستیم و اتوبوس دیگه در حال حرکت بود یادمه کنار پنجره اتوبوس وایستاده بود و واسم خندید و دستش رو به نشونه خداحافظی واسم بلند کرد و این آخرین لحظه با پدر بودن بود .
هیچ وقت این صحنه از جلوی چشمام محو نمیشه .
خدایا چه کردی با ما ؟
22 بهمن 1377
اون روز پدرم قرار بود با برادر بزرگترم بره و از شهری که برادرم توش درس خونده وسایلش رو بیاره , آخه برادرم فارغ التحصیل شده بود و هنوز وسایلش تو اون شهر مونده بود .
مادرم تعریف میکنه که پدرم مثل همیشه صبح زود سر حال پاشد و بعد از چای دم کردن و کارای دیگه مشغول شستن صورتش بود که یه دفه ماردم از دستشویی صدایی میشنوه که پدرم نام مادرم رو 3 بار صدا زده و وقتی مادرم میره اونجا میبینه که نازنین پدرم بی هوش روی زمین افتاده .
صبح بود و من و خواهرم هنوز خواب که تو شمال تلفن زنگ خورد و بهمون خبر دادن که پدرم یه خورده حالش خوب نیست .
وای خدایا چه لحظات وحشتناکی بود .
من و خواهرم خوب می دونستیم که اینا همه دروغه و حتما واسه پدرم اتفاق بدی افتاده و اینا واسه دلداری ما فقط میگن که یه خورده حالش بد شده .
بیچاره خواهرم داشت دیوونه میشد خیلی سریع از شمال برگشتیم به خونه .
برادرم اومده بود با ماشین دنبالمون , وقتی ازش ماجرا رو پرسیدیم گفت که بابا رو عمل کردن چون تو سرش یکی از رگها خون جمع شده بوده و به طرز وحشتناکی بزرگ شده بود و به مغز فشار آورده بوده و حتی اگه بابا زنده بمونه از سمت راست بدن فلج میشه تا آخر عمر .
خدایا چی داشتم میشنیدم , بخدا باورم نمیشد که نازنین پدر سرحال دیروزم حالا امروز به این سرنوشت رسیده .
کم کم فامیل از راه دور و نزدیک از شهرهای دیگه میومدن خونمون .
چه روزهای سختی بود .
اشک هیج کس خشک نمیشد و همه تنها دعا میکردن .
دکترا تموم سعیشون رو کرده بودن و هنگام عمل حتی جند تا دکتر با هم عمل رو انجام دادن که اونم به خاطر لطف همشون مخصوصا یکی از دکترای فوق العاده مهربون ومعروف که دوست پدرم بود این کار رو کردن که تا آخر عمر مدیون زحمات این دکترم که همه سعیشو کرد ولی خواست خدا چیز دیگه ای بود .
22 بهمن هم به آخر رسید و من اجازه پیدا نکردم که پدرم رو ببینم و تنها از خانوادم من مونده بودم که بابای نازم رو ندیده بودم .
23 بهمن 1377
شب رو خیلی تلخ صبح کردیم .
اون سال هنگام تحویل سال پدرم به تک تکمون یه قرآن کوچیک هدیه داده بود که توش مثل همیشه هزاری بود و من نادون هم بیشتر دنبال اون هزاریای انباشته شده توش بودم و تو آخرین صفحشم با دست خط واقعا زیبای خودش سال نو رو بهمون تبریک گفته بود .
تو اون قرآن کوچیک آیت الکرسی هم نوشته بود و پدرم خیلی بهش اعتقاد داشت و همیشه می خوندش و واسه همینم اون قرآن رو به مادرم دادم که هر وقت رفت پیش بابام بذاره زیر سرش .
حدود ساعت 11:30 صبح بود که بالاخره اجازه پیدا کردم که به عنوان آخرین نفر پدرم رو ببینم .
بهم لباس دادن تا بپوشم و برم تو .
باورم نمیشد , یل مهربون من چه مظلومانه رو تخت خوابیده بود و تو دهنش لوله بود و بهش کلی دستگاه وصل بود , گریم گرفته بود , نمی دونستم که چی بگم و فقط گفتم : بابا , پا شو ؛ منم , شازدت , تو رو خدا پاشو بابا .
و دیگه گریه امونم نداد و من رو از آی سی یو بیرون کردن .
برگشتیم خونه و از دوباره ساعت 14 رفتیم بیمارستان و بهمون یکی از پرستارا خبر داد که بابام , نازنین بابام فوت کرده .
راستش اصلا باورم نمیشد , تا چند دقیقه مات و مبهوت مونده بودم و یادمه رفتم یه گوشه بیمارستان نشستم و گریه کردم و بعد پسر عمم پیدام کرد و من رو برد خونه .
بخدا فقط آرزوم آرزوی مرگ بود .
وقتی رسیدم خونه دیدم جلوی در شلوغه و وقتی رفتم تو حیاط دیدم که همه تو حیاطن و دارن گریه می کنن و یادمه داییم بلند خدا رو صدا میزد و گلایه می کرد .
تو حیاط رو زمین نشستم و نگاه میکردم به خواهر و برادرم و مادر بنده خدام و میدیدم که چه ساده و چه زود بیچاره شدیم .
راستش از اون روز دیگه چیزی به یاد ندارم .
24 بهمن 1377
صبح زود تو اون هوای سرد همه افتادن دنبال اینکه بریم بابام رو تحویل بگیریم .
یادمه بعد از انجام کارای اداریش وقتی همه منتظر بودبم که بابام رو تحویل بگیریم یه دفه بابام رو دیدم که یه پارچه سفید روش هستش و دارن میبرنش به طرف آمبولانس .
دیگه هیچی حالیم نبود , نمی تونستم باور کنم که این بابای من که دارن میبرنش , فقط دویدم طرفش که اون پارچه سفید رو پاره پاره کنم و فریاد میزدم ولی پسر عموم سفت منو گرفته بود .
راستش هیچ یک از کارام در کنترلم نبود , نمی دونستم که چی دارم می کنم و اصلا چه باید بکنم .
بابام رو گذاشتن تو آمبولانش و رفتیم غسال خونه که بابام رو بشورن .
پارچه رو کنار زدن , آره بابام بود , همون بابا با همون چهره مظلوم و مهربون همیشگیش .
بعد از شستنش یه پارچ آب به دستم دادن تا آب رو بریزم رو پدرم .
خدایا , هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمیکردم که روزی رو ببینم که رو جنازه نازنین پدرم بخوام آب بریزم .
سعی می کردم خیلی جلوی خودم رو بگیرم ولی اشک از چشمام همینطور سرازیر بود .
پدرم رو خشک کردن و کافور زدنو حالا کفن .
قبل از اینکه کفن رو گره بزنن بهمون اجازه دادن که باهاش چن لحظه ای تنها باشیم .
پدرم رو بغل کردم , چه سرد بود نازنینم .
نازنین بابای من آخه از سرما بدش میومد , آخه ایهاالناس بابام سردش .
صورتش رو بوسیدم و هنوز سرمای لبم که به صورت سردش خورد و طمع کافور رو به یاد دارم .
تو آمبولانس گذاشتیمش و من و خواهر و مادرم هم تو آمبولانس نشستیم .
بابام درست کنارم دراز کشیده بود .
اول بردیمش تو امامزاده تا طوافش بدیم و جلوی امامزاده وقتی گذاشتیمش زمین برادرم همون قرآن کوچیکی که بابام به اونم داده بود رو درآورد و آخرین صفحه اون رو باز کرد و بلند خوند اون متنی رو که پدرم برای سال تحویل نوشته بود به یادگار .
با خوندن اون یادمه همه بدجوری گریه میکردن .
راه افتادیم به طرف خونه تا واسه آخرین بار پدرم با خونش ودا کنه .
وقتی رفتیم تو خونه هر کسی به نحوی با پدرم حرف میزد .
آره , آخرین لحظات بود .
پدرم رو بلند کردیم به سوی خانه ابدی .
یادمه تو کوچه غلغله ای بود .
پر بود از آدم , از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا کلی از مامورین پلیس که برای بدرغه اومده بودن و وقتی رسیدیم تو خیابون به احترامش بلوار رو بستن .
سوار شدیم تا بریم به سمت خونه تازه پدرم .
داشستم دیوونه میشدم .
صدای آجیر موتورها و ماشن های پلیس که تعداشون زیاد بودن و همراهمون بودن داشت دیوونم میکرد .
رسیدیم .
یه بار دیگه بهمون اجازه دیدن دادن و سر کفن رو باز کردن و آخرین بوسه .
چه لحظات سختی بود .
دو تا از داییام که تازه رسیده بودن داشتن خودشون رو میکشتن .
بلندش کردیم و از ته دل فریاد زدم ؛ اللــــــه اکبر , محمد رسول الله و علی ولی الله و همه باهام هم صدا شده بودن و گریه میکردن .
باور کنید که خیلی سخت گفتن این کلمات بر روی جنازه عزیزترین کستون .
گذاشتیمش زمین و پشتش به همراه یه عده زیادی نماز خوندیم .
و حالا ...
آهسته گذاشتنش تو قبر .
قبرش درست کنار داییم بود .
یه دایی که نه .
اون پسر بابام بود نه دایی من .
داییم از 13 سالگی تا 24 سالگی پیش ما زندگی کرده بود و بابام اون رو بزرگ کرده بود و پسر خودش میدونستش .
یه دایی که نه , یه شهید , یه شهید که قاضی بود و تازه 2 ماه بود که نامزد کرده بود ولی به حکم وظیفه به تمام آرزوهاش پشت پا زد و خونش رو نثار خاک مقدس کرد تا الان یه مشت آدم مفت خور که دم از اسلام میزنن خون این مردم بدبخت رو تو شیشه کنن و سر بکشن .
بعد از کلی فریاد سنگها رو بر قبر گذاشتن و روش رو سیمان گرفتن و حالا ...
خداحافظ نازنین بابای من , دیدار به قیامت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home