Tuesday, August 31, 2004

پدر


پسرکي قدم زنان در خيابان , غلغله , شوق , هياهو , لبخند ولي در کنار بود و در ميان اين همه شوق اطرافيان پسرک بود و يه کوله بر دوش , کوله اي نه اين بار پر از شوق , کوله اي پر از بغض , پر از غم , پر از دلتنگي .
دل اين پسر غصه ما مي خواست که شاد باشه ولي بخدا نمي شد , آرزو داشت وارد مغازه اي بشه , از اين مغازه به اون مغازه , چشم از اين ويترين به اون ويترين برداره , يه کادوي خوشگل انتخاب کنه , يه کادوي زيبا و يه گل روي اون .
دل اين پسرک براي روزهاي خوش گذشته آخ که چقدر تنگ شده بود و حالا اون بود و يه جمعيت پر از شوق و يه کوله .
قدم و قدم و قدم و نهايت خستگي , حالا اون موند و شب و يه خيابون خالي ولي اون هنوز ميرفت و پسرک موند و شب و خداي شب .
شب به اين شوق چشم مي بنده و روز رو ودا ميگه که اي روز , تو که به فريادم نرسيدي و شايد که شب رحمي کنه و خواب يادآور روزهاي خوش باشه .
خواب , خواب , خواب ؛ ولي نه , اونم دادرس نشد و صبح .
روز داره لحظه لحظه ميگذره و پسرک هنوز تو چارچوب در زانو زده و چشم به اون دورها دوخته .
خدايا آخه تا کي , تا چن سال بايد اين پسرک چشم به راه باشه .

هنـــوز اين خانه اين ديــوارها بــوي پدر دارد - هنوز از ذهن کوچــه گامــــهاي او گذر دارد
هنوز اين حوض اين پاشويه اين گلدان پژمرده - از آن شبهاي خيس از عطر بارانها اثر دارد

Friday, August 27, 2004

حسين رضازاده


حسين يعني غرور , شوکت , جلال , هويت , هميت , افتخار , نجابت و ايمان يک ملت , حسين يعني شادماني يک ملت , حسين يعني بهرام چوبين , کاوه آهنگر , حسين يعني شاهنامه , يعني رستم , سهراب , اسفنديار و حسين يعني نه بهمن , بهمن آن مردي که ترسد از بر کف دادن جان و به حيله کند قصد رستم و جرات مقابل آمدن ندارد و شکايه از ترس بر پدر برد و خود جان کوچک را رهاند , حسين يعني آن رستم که همه وجود او ملت و ملت نيز همه وجود رستم , اشک ريزد ملت , اشک ريزد رستم , خشم گيرد رستم , خشم گيرد ملت و آن گاه که رستم را آن ناجوانمرد برادر در گودال کند فغان کنند ملت , اين يعني ايران .
حسين يعني سهراب , آن جوانمرد مرد که پدر را به زير آورد ولي به رسم جوانمردي نگاه دارد حق کسوت را و دوباره امان دهد پدر را , هر چند که آن امان گشت موجب ريختن خون آن مرد به معناي واقعي مرد و به واقع خطا از ايشان نبود و سبب حيله ناجوانمردان کاخ نشين بود .
حسين يعني اسفنديار , آن پاک مرد که از آتش گذر کرد که تا شعله مهک زند ميزان پاکيش را و چه پاک بود اين مرد و آتش به پاکي او کس به خود نديده بود .
حسين يعني گردآفريد , آن دختر غيور ايران زمين که در حمله سهراب و هنگام پاسباني از ملت عيان نمي کند جنس خود را و به عزت و شرف وطنش به جنگ آن يل مردان , سهراب مي پردازد که اين خود سبب عشق سهراب مي گردد .
و اينک حسين يعني حسين , آن شير مرد ايراني که غرور هزاران ساله اين ملت را به خانه بازگرداند , حسين يعني 70 ميليون دعاي پير و جوان و کودک , حسين يعني 70 ميليون گونه خيس از سبب شوق , حسين يعني دستهاي به آسمان برده و حسين يعني نغمه بانگ يا الله , يا علي , يا حسين , يا اباالفضل .
خدايا تو را به اباالفضل تو قسمت مي دهم که حسين , يعني غرور اين ملت را براي اين ملت به افتخار نگاه دار .

Saturday, August 21, 2004

وبلاگ شازده


* هميشه به ياد داشته باش
تا به فراموشي بسپاري
آنچه را که اندوهگينت ميسازد
اما ...
هرگز فراموش مکن
به ياد داشته باشي
آنچه را که شادمانت ميسازد

* فردا دقيقا ميشه دو ماه که من تو اينجا شروع به نوشتن کردم و چيز مينويسم , راستش نمي دونم تا چه حد موفق بودم و آماري که کانترم داره نشون ميده , واسه يه وبلاگ دو ماهه آمار خوبيه يا نه . الان که دارم اين مطلب رو پست مي کنم کانتر بلاگم داره عدد 1964 نشون ميده که به طور ميانگين يعني در هر روز28 نفر از بلاگم ديدن کردن که اينم تازه مديون لطف زهرا هستم واسه خاطر لينکي که يکي دو بار تو بلاگش به من داد وگرنه الان اين آمار عدد کمتري بود .
ميدونم , خودم خوب ميدونم که مطالب خوبي ننوشتم و دست به قلم خوبي ندارم ولي حداقل سعي کردم که در حد توانم باشم و راستش رو بخوايد از روز اولم که اين بلاگ رو داشتم مي ساختم خودم مي دونستم که بازديد کننده زيادي نخواهم داشت و دليل اينکه اينجا رو درست کردم اين بود که من اينجا مي نويسم فقط براي يک چيز و اونم دلم هستش , آره , مي نويسم فقط براي دلم .
دوس دارم اون چيزي که تو ذهنم مي گذره رو بنويسم , دوست دارم کسي باشه که به دردم گوش بده و يا لااقل جايي باشه که از درد خودم و از درد ملتم توش بنويسم .
بنويسم , از وضع نابسامان و نابخرديها بنويسم تا در آينده به يادگار , در جواب بازخواست آيندگان بگم که لااقل سعي در گفتن برخي دردها رو کردم .
راستش نه بذله نويسم نه برهان گو , نه بر منطق روم هميشه و نه بي منطق , نه کژي گفتم و نه از راستي ترسان , نه خشمي کردم و نه از شادي دور و هر چه بود تفکرات ذهنيم بود که به صداقت چاشني خورد .
از تموم خوباني که تو اين مدت چه از روي اجبار و چه از روي لطفي که به من دارن به اين بلاگ سري زدن و نظري دادن از صميم قلب ممنونم و بدونن که دوسشون دارم .
تو يکي از کامنتام يه عزيزي که خيلي هم دوسش دارم نميدونم به شوخي و يا که جدي منو متهم به اين کرده بود که قالب بلاگزپوت رو دزديدم و به اسم خودم زدم اينجا که بايد بگم من نه تا حالا مطلبي نوشتم و نه تا حالا جايي گفتم که ساختن اين قالب کار خودم بوده و نمي دونم چرا اين نازنينم اينطوري راجع به من فکر کرده که بخوام قالبي رو بدزدم و پوز بدم که من ساختمش و حالا هم ميگم آره , اين يکي از قالباي بلاگزپوت هستش که من برش داشتم و تغييرات کوچيکي مثل تغيير فونت , راست چين کردن , گذاشتن کامنتينگ و ترک پگ , حذف تبليغات بالاي اين قالب , گذاشتن يه آهنگ به صورت فلش , نحوه آن لاين بودنم در ياهو و يه کانترم بهش اضافه کردم و هيچ وقتم ادعايي تو اين زمينه نداشته و ندارم که برنامه نويسي وب بلدم و فقط مقداري با اون آشنايي دارم و بس و هيچ وقتم جايي نبوده که من ادعايي غير اين کرده باشم و مثل بعضيام نيستم که تا يه فرونت پيج ساده رو ياد ميگيرن ادعاي خدايي کنم .
يه خواهش ازتون داشتم و اونم اينه که مي خواستم نظرتون رو بدون رودربايستي در مورد بلاگم بگيد , مثلا نظرتون درباره مطالبم , قالب بلاگم , آهنگش و امکانت نداشتش و کلا درباره همه چيش لطف کنيد و نظر و راهنماييتون رو بهم بگيد , ممنون ميشم , تو رو خدا اينجا رو مال خودتون بدونيد .

* بعضي آدما چقدر نازن , چقدر خوبن , چقدر دريا دلن و چقدر خوب درد رو ميشناسن , هنوز وقتي بعضيا رو مي بينم که درد ملت رو احساس مي کنن ازشون دست گيري مي کنن , راستش آدم به آينده اميدوار ميشه .
دکتري رو ميشناسم که از 8 سالگي سايه پدر بالاي سرش نبوده و تو زندگيش درد کشيده ولي حالا با وجود تموم سختيا شده متخصص قلب , ولي اين دکتر هنوز روزاي سخت گذشتش رو فراموش نکرده و به داد دردمندايي مثل خودش ميرسه , اون واقعا يه دريا دل واقعيه .
بعضي آدما تو پول غرقن و دريغ از يه نظر به يه دردمند , درسته که اين دکتر وضعش خوب شده ولي باور کنيد تا آدم درد رو نشناسه و لوطي منش نباشه نمي تونه بخشنده باشه , اين طرز فکر غلطه که بگيم خوب اگه ما هم پول دار بوديم بخشش ميکرديم , نه , پول دار شدن تازه اول راه طمع انسانهاست .
اميدوارم خدا به اين دکتر و به امثال اون خير بده و به زندگيشون خوشي و برکت که هميشه ايوم سايه لطفشون بالاي سر اين ملت باشه , روز پزشک مبارک .

* فک نکنم هيچ کسي رو تو دنيا به اندازه اين عمو بوش جون من مسخره کرده باشن , من جاي اين بدبخت بودم تا حالا صد بار خودکشي کرده بودم و خداييشم هر کسي مسخرش ميکنه حق داره چون به حق کودنه , بدون شک بي عرضه ترين و نالايق ترين رييس جمهور امريکا اين بشر بوده , برين اينجا تا ببينن باز با اين بدبخت چي کردن .

Tuesday, August 17, 2004

Olympic Games


چن روزي ميشه که المپيک شروع شده و هنوز ما حتي به يه مقام قابل توجه هم دست پيدا نکرديم و مدال که پيشکشمون , ايشاالله مدال و غرور ملتم فداي سر هر چي فلسطيني و غيره اون باشه .
اين همه دوره از المپيک مي گذره و شايد باورتون نشه که ما هنوز تو کل همه اين دوره ها فقط 8 مدال طلا دشت کرديم , واقعا جاي تاسف داره .
جالب اينجاست که وقتي هم که صحبت ميشه که چرا انقدر وضعمون خراب که چه عرض کنم بلکه بايد گفت افتضاحه ما رو با کشورهايي مثل افغانستان و عراق و هر بدبخت بيچاره ديگه اي مثال ميزنن و ميگن ما خيلي از اونا بهتريم و هيچ وقت عادت نکرديم که خودمون رو با کسي که سرتر از ماست مقايسه کنيم و ببينيم که اون چي کرده که پيشرفت کرده و ما هم ازش ياد بگيريم .
هميشه همه چي رو به مسخره گرفتيم و آخر سر هم همه چي رو از خدا مي خوايم که مثلا به لطف خدا 10 تا مدال مياريم , به خود خدا قسم که اين خدا هم از دست اين ملت ما ديگه خسته شده .
به ورزشکارامون به جاي اينکه امکانات بديم و پول امکانات رو تو جيب آقايون خالي نکنيم , ياد ميديم که تمرين چي چيه بابا ؟ هر وقت خواستي بري تو گود بگو يا علي بقيش حله , آره جون عمت ! خوب آخرشم ميشه اين ديگه .
در توکل کسي شکي نداره ولي يه خورده حرکت از خودمون بايد باشه يا نه ؟
يکيم که تومون پيدا ميشه با هزار بدبختي تمرين ميکنه و ميشه اميد طلاي کشورمون به جرم اينکه نبايد با اسراييل بازي کنه از مدال محرومش مي کنيم و با غرور 70 ميليون ايروني به خاطر تصميمات از بن غلطمون بازي مي کنيم .
باور کنيد مرديم واسه اين کارا , بخدا اگه فردا اين فلسطينيا حتي يادي ازمون بکنن و اگه ما جاي اونا بوديم يه عرب رو پيدا نمي کردين که دلش به حالمون بسوزه و بگه خرت به چن من .
ملت خودمون رو فداي غير مي کنيم . المپيکي که تو اون حتي کره جنوبي و کره شمالي که دشمن همن تو يه صف رژه ميرن و المپيکي که شعارش و سبب پيدايشش دوستي و کنار گذاشتن سياست از ورزش هستش ولي ما هنوز به دنبال اعتقادات بي معني و مسخره خودمون هستيم و تو بوق و کرنا مي کنيم و کلي به کار اشتباهمون هم افتخار مي کنيم , باور کنيد که اگه بازي مي کرديم و يه اسراييلي رو شکست مي داديم خوب افتخارش خيلي بيشتر از اين وضعيت مسخره بود .
واقعا اگه راست مي گيد از هزار نفر از مردم آمار بگيريد ببينيد نظرشون درباره اين مسابقه ندادن ايرانيا با اسراييليا چيه ؟ واقعا اگه مملکت به قول خودتون دموکراتيک هستش پس بسم الله .
من اصلا حرفم اين نيست که اسراييل خوب يا بد و در جنايتکار بودنش و بي حرمتي کردنش نسبت به مسلمونها شکي نيست و حرف من اينه که اولا ما چرا بايد کاسه داغتر از آش باشيم , کدوم کشور رو تو دنيا پيدا مي کني که دلش واسه ما سوخته باشه که حالا ما بايد واسه همين عربا که با جنگ 8 ساله بر عليه ما موافق بودن دلمون بسوزه . دوما اينکه ما با شکست اسراييل خيلي بهتر مي تونيم افتخار کنيم و سوما اينکه چرا سياست رو وارد ورزش مي کنيم و يه ملت رو از افتخار دور .

* در چين و خطن ولوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در آندلس و روم عيان قدرت ما بود


* و باز هم ميل رايگان ولي اين بار 2 گيگا بايت !
کلاه قرمزي و پسرخاله و يه بازي .

Thursday, August 12, 2004

سولماز



* الان چن روزه که اين قالب بلاگم داره بدجوري اذيتم ميکنه و اصلا دليلش رو نمي دونم . چن روز بود که مي خواستم مطلب بنويسم ولي تا يه مطلب جديد ميذاشتم همه چي از هم مي پاشيد و يا اينکه مي خواستم يه لينک يا يه امکاني به قالبش اضافه کنم فونتش بدون هيچ دليلي دو سه برابر مي شد و جلل خالق تا حالا همچين چيزي نديده بودم .
خدا رو شکر با يه ذره دست کاري بالاخره تونستم نقص اولش رو برطرف کنم و بلاگ رو بالاخره آپديت کنم ولي هنوز به چيزاي ديگش دست نمي تونم بزنم و اين واقعا برام جالبه چون همچيش درسته و برنامش کاملا دقيق ولي نمي دونم چرا تا يه دست کوچيک روش ميذارم فونتش بي هيچ دليل قانع کننده اي چن برابر ميشه . اگه وقت کنم در اولين فرصت قالبم رو حتما عوض ميکنم , من اصلا حوصله اين رو ندارم که ناز يه قالب بکشم و قالبي که خودش لوس کنه رو بايد زد نابود کرد .

* چن روز پيش مي خواستم روز ماماني رو تبريک بگم و از اين حرفا ولي خوب به دلايل فوق نشد ولي حالا درسته که خيلي دير شده ولي مامان جونم روزت مبارک و همچنين روز تموم خانوم خانوماي ايروني مبارک , ايشاالله سال بعد از خجالتتون در ميام و جبران ميکنم .

* الان چن وقتيه که با يه دختري آشنا شدم که از خوانندگان وبلاگم هستش و واسش احترام زيادي قايلم . چن روز پيش که باهاش داشتم صحبت ميکردم اين دختر مثل هميشه نبود و بد جوري دلش گرفته بود , اون از عشقش مي ناليد و از معشوق گلايه داشت , از معشوقي که مدتي بود عاشقش بود و همه فاميل از اين ماجرا باخبر بودن ولي حالا به عشق معشوق شک داشت .
حس ميکرد که معشوق ديگه مثل گذشته دوسش نداره و همش به اين فکر بود که جواب فاميل رو چي بده و يا اينکه چطور ميتونه بفهمه که هنوز اون پسر مثل گذشته دوسش داره و بهش هيچ وقت خيانت نمي کنه .
اين دختر قصه ما مي گفت که اگه اون پسر ولش کنه براي اينکه به اون پسر ثابت کنه که عشق واقعي چي هست و ليلي و مجنون کيا بودن مي خواد تا آخر عمر عزب بمونه .
بهش گفتم که اون پسر رو امتحان کنه . مثلا يک هفته اي بهش اهميت نده و سراغش نره تا بذاره اون پسر نازش بکشه , عاشق همه نياز است و معشوق همه ناز , بذاره که اون بياد و ناز بخره و التماس کنه و از کارش عذر خواهي کنه و به هستي قسم ياد کنه که بي اون ميميره , آدما رو تو روزاي سخت بايد مهک زد .
اينا رو من بهش گفتم ولي اين ناز دختر حتي دلش نميومد با وجود اينکه از اون پسر آزرده خاطر بود اون پسر رو بيازاره و مي گفت که آخه خودم طاقت نميارم .
واقعا دلم واسش سوخت و اون پسر رو نفرين کردم که يه همچين عشقي داره و قدرش رو نمي دونه .
تو زمونه ما عشق شده بازيچه , عشق شده آلت تمسخر .
از اون روز همش به يادشم و از خدا مي خوام که اون پسر به اشتباهش پي ببره و در کنار هم خوشبخت شن و تو زندگيشون غم نبينن .

* دل من دير زمانيست که مي پندارد :
دوستي نيز " گلي است " ؛
مثل نيلوفر و ناز
ساقه ترد و ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است
آن که روا مي دارد
جان اين ساقه نازک را
- دانسته -
بي آزارد

* پريروز يه خبري بهم دادن که وقتي شنيدم واقعا تکونم داد و اونم خبر جدا شدن سولماز , دختر داييم از شوهرش بود .
قرار بود که تو همين ماه آينده يعني تو اواسط شهريور ماه عروسي سولماز باشه و همه خودشون رو واسه عروسي داشتن آماده ميکردن و حالا چي داشتم ميشنيدم , درست يک ماه مونده به عروسي اون جدا شده بود , اونم بعد از 2 سال نامزدي .
راستش من سولماز رو خيلي دوست دارم و اونو خواهر خودم ميدونم و هميشه آرزوم اين بوده که خوشبخت بشه و من يه روزي اونو تو لباس عروسي ببينم ولي وقتي خبرايي درباره شوهرش ميشنوم خدا رو شکر ميکنم که که قبل از عروسي از هم جدا شدن و هر چند که مي بايستي زودتر ازاينا اين کار ميکردن .
دليل جداييشون رو واستون بگم بخدا اصلا باورتون نميشه , جناب حضرت آقا گير دادن که چرا سولماز با پسر خالش که اين پسر خالهه 3 سالم از سولماز کوچيکتر هستش چرا دست داده !!!
آخه مگه چي ميشه يه دختر با پسر خالش , اونم پسر خاله اي که سه سال ازش کوچيکتر دست بده ؟ تو خانواده ما همه اينطورين و حتي دختر داييهاي من چه سولماز , چه سپيده و چه ساحره که هر سه تا خواهرن با من که ازشون يه خورده بزرگترم هم هستم از همون کوچيکي دست ميدادن و روسري سر نميکردن و با همه , چه با من و چه با پسراي ديگه خانواده عين برادر خواهر بوديم تو سر و کله هم ميزديم , مگه چي ميشه آخه ؟!
اين جناب حضرت آقا از بس که خسيس تشريف داشتن , تو اين دو سال نامزدي آقا يه بار نيومده دست نامزدش رو بگيره بگه بيا بريم بيرون , آخه واقعا اينو باورتون ميشه که آدم در عرض 2 سال با نامزدش بيرون نره ؟ اونم دوران نامزدي که بهترين دوران زندگي آدماست , که چي آخه ؟ که پول خرج ميشه ؟ الهي بميري با اون پول جمع کردنت !
تازه هر دفه هم که ميومده خونه داييم يا ميبايستي با داداششون تشريف مياوردن يا با مامان جونشون , آخه آدمم انقد بچه ؟!!
اين سولماز ما خيلي خياطيش خوبه , يعني وقتي ميگم خوبه واقعا خوبه وميشه گفت اِندشه , اين دختر از عيد تا الان واسه مادر شوهره 6 تا پيراهن دوخته که مادر شوهره هر دفه يه بهانه اي آورده که مثلا کوچيک هست و فلان هست و بساره , نگو خانوم خانوما پيراهني رو که عروسش واسش ميدوخته رو ميبرده ميفروخته به زناي ديگه !!! اي خاک بر سرت .
تو رو خدا ميبخشيد که اين دفه دارم اينجوري مينويسم ولي بخدا خيلي حضم اين چيزا سخته که انقد راحت با آبروي يه دختر بازي ميشه .
واقعا آخه آدم هديه عروسش رو ميبره ميفروشه ؟ تازه جالب اينجاست که وضع ماليشونم خيلي خوب هست و اصلا به اين پول نيازي ندارن ولي اين صفت پست هنوز روشون مونده و ترکش نکردن .
بعد تازه پسره ميگه که بعد ازدواج نبايد با فاميلات رفت و آمد کني , من نميدونم اين ميخواسته زن بگيره يا کلفت ؟
من نمي گم تقصير سولماز هم نيست و اتفاقا مقصر اصلي خودش و خانوادشن که اصلا خيلي زود با اين ازدواج موافقت کردن و 2 سال اين وضع رو تحمل کردن .
سولماز تازه امسال 21 سالش ميشه و يعني تفريبا تو 18 . 19 سالگي شوهرش دادن و خوب عجله نتيجش معلومه که چي ميشه و تازه پسره هم امسال ميشه 22 ساله و خوب چه چيزي غير اين ميشه انتظار داشت .
تو رو خدا دعا کنين که سولماز خوشبخت بشه چون بخدا تو زندگيش خيلي خيلي سختي کشيده در حاليکه يه دختر واقعا سر به زير و مظلوم و واقعا زيباست .
من رو هم به بزرگواريه خودتون ببخشيد که مثل خاله زنکا اينجوري حرف زدم ولي خوب درد را بايد گفت , سخن از مهر من و جور تو نيست , سخن از متلاشي شدن دوستي است .

* دوستت دارم و بازی با عمو بوش


Thursday, August 05, 2004

مردم آزاري


تيم فوتبال ايرانم که باخت و همه رو بعد از 28 سال آرزو به دل گذاشت .
واقعا فکرش بکنيد , ما تو سه دوره پياپي تو زمان شاه قهرمان شديم و بعد از اون يعني بعد از گذشت 28 سال بازم از راهيابي به بازي فينال بازمونديم .
ديروز واسه خودش مصيبتي بود , از شانس بد , من ديروز از ساعت 5 تا 5/9 کلاس داشتم و خيلي دوست داشتم که نرم و بشينم خونه فوتبال تماشا کنم ولي خوب نميشد .
بالاخره با هزار ناراحتي پاشدم رفتم . تو اولين کلاس که با پسرا داشتم ديدم همشون اومدن ولي همه ازم خواستن درس گوله کنم و نيم ساعته تمومش کنم , منم که از خدا خواسته تا 35/5 گازش گرفتم و درسشون دادم .
جالب اينجا بود که تو جلسات قبل تو يه مبحث ساده هم کلي سؤال مي پرسيدن ولي ديروز به خاطر اينکه من زود تموم کنم اصلا صداشون در نمي اومد و با اينکه مي دونستم بعضي جاها رو نفهميدن و و حواسشون جاي ديگه بود و عينه کودنا فقط منو و ساعتشون رو نگاه ميکردن .
وقتي بهشون گفتم خسته نباشيد انگار که به يه ارتش فرمان حمله داده باشي آقا نزديک بود از پنجره طبقه دوم بپرن پايين که زودتر برسن و جاتون خالي انگار که يکي به قصد کشت دنبالشون کرده باشه فقط ميدويدن و منم اين وسط بدتر از اونا جلوتر از همه بدو به طرف يه کافي نت .
آخه از شانس بد ساعت 5/6 کلاس بعديم شروع ميشد و اگه مي خواستم برم خونه تا مي رسيدم مي بايست ساک ساک ميکردم و بر مي گشتم آموزشگاه , واسه همين بهترين راه اين ديدم که برم به نزديکترين کافي نت و از شانسم استيشن خالي يکي داشت .
گفتم برم تو سايت اين صدا و سيما تا تو قسمت پخش مستقيمش فوتبال رو از اينترنت نگاه کنم ولي پدرم در اومد و اين پخش زنده شبکه 3 کار نکرد و واسه همينم جا داره که از همينجا به مسؤلان و سازندگان سايت صدا و سيما واسه خاطر سايتشون خسته نباشيد بگم و يه خدا قوتي گفته باشم و بهشون پيشنهاد مي کنم که در اين سايت رو هر چه زودتر تخته کنن به نظر من سنگين ترن .
خلاصه , بعد به فکرم رسيد که ياهو مسنجرم رو باز کنم شايد يکي از دوستام باشه و نتيجه رو بهم بگه ولي از شانس بد حالا که کارشون داشتم هيچ کدومشون پيداشون نبود و واسه همينم گفتم برم تو روم ياهو .
رفتم تو يه روم و خيلي مؤدبانه و رسمي خواهش کردم که يکي بگه بازي چن چنده ؟ يه آقايي لطف فرمودن که ايشاالله نمي فرمودن و گفتن يک هيچ چين , واي خدا چي داشتم ميشنيدم ؟! اين آقا پسرم شروع کرد واسه ما لحظه به لحظه گزارش کردن و يه دفه گفت دو هيچ به نفع چين , ديگه داشتم ميمردم و اون نامردم همينطور با هيجان داشت گزارش ميکرد و بعد از چن دقيقه ديگه يه دفه گفت سه هيچ چين !!! داشتم سکته ميکردم , مگه آخه ميشه خدا ؟!
اصلا امکان نداره و واسه همينم شک کردم و از يه خانومي که ازشون واقعا ممنونم پرسيدم و گفتش نه بابا يک يکن .
منم که از دست اين پسر داشتم از عصبانيت مي ترکيدم و اونم که فهميده بود موضوع لو رفته زده بود زير خنده و آقا منم نامردي نکدم و جاتون خالي يه کاري باهاش کردم که فک کنم تا عمر داره نه ديگه کسي رو بذاره سر کار و نه ديگه اصلا باکسي چت کنه , خيلي حال کردم , بدجوري حالش گرفتم , اي ول خودم !!!
من موندم که چرا ناف ما ايروني جماعت رو با مردم آزاري و سر کار گذاشتن ديگرون بريدن ؟ آخه که چي بشه واسه چن دقيقه خنديدن يه آدم ديگه رو بذاريم سر کار , ها ؟
بخدا عادت کرديم به مردم آزاري .
از آزردن دوست و فاميل و همسايه گرفته تا يه غريبه , تازه وقتيم که يکي رو ميذاريم سر کار کلي هم به کارمون افتخار مي کنيم و انگار که فاتح يه نبرد بزرگ بوديم ميايم ماجرا رو واسه دوستامون با افتخار و آب و تاب تعريف ميکنيم که آره , من خداي سر کار گذاشتنم .
بگذريم , ولي خيلي حيف شد , تيممون خدايش خوب بازي کرد و اين داور خيلي نامردي کرد و حقمون و بدجوري خورد .
جالب اينجاست که اين داور لبناني بود , آره , همون کشوري که سران ما سنگش رو به سينه ميزنن و از هر کمکي بهش دريغ نمي کنن , پس حالا بايد به آقايون بايد گفت که تحويل بگيريد ارادت اين لبناني جماعت رو .
دلم واسه مردمم خيلي ميسوزه , آخه تو اين کشور مردمم هيچ دلخوشي غير فوتبال ندارن و هر از چن گاهي تنها چيزي که مي تونه سرگرمشون کنه و مرهمي بر زخمهاشون باشه همين فوتبال هستش .
فوتبالي که وفتي استراليا رو برديم شده بود سبب جشن ملي مردم کشورم .
خدايا تو خودت به مردمم خوشي و سعادت و افتخار عنايت کن که تنها دادرس تويي .

Monday, August 02, 2004

بيماري


اين چن روزه اصلا حال خوشي ندارم , نميدونم چمه , همش حالت سر گيجه دارم و بعضي وقتام هر چي مي خورم و بالا ميارم و اين چن روزه کارم شده فقط قرص خوردن .
آدمي نيستم که بيماريم رو نشون بدم و بزنم زير ناله ولي اصلا حالم خوب نيست , بعضي وقتا خوب ميشم ولي به محض اينکه مي خوام کاري انجام بدم انگار دنيا دور سرم مي چرخه .
کلاسامم مجبورم برم و نرم آخه نميشه ولي تو کلاسم فقط مي شينم و درس ميدم و خداييش بچه ها هم اين چن روز واقعا مراعاتم کردن و بنده خداها جيکشون در نميومد و کاري به کارم نداشتن و حتي شبا که مي خواستم از کلاس بيرون بيام و برم خونه مامان باباهاشون کلي تارف ميکردن که منو برسونن خونه , از همشون ممنونم واقعا .
الانم که دارم اينو مينويسم تازه چن دقيقست که از بيمارستان برگشتم , آخه قرار بود که امروز آزمايش اِکو بدم تا ببينم چمه .
دکتر که ميگفت حالت بد نيست تا چن روز ديگه خوب خوب ميشي , آخه راستش و بخوايد تو قلب من يه سوراخ کوچولو از بچگي مونده که قرار بوده به مرور زمان بسته بشه ولي نميدونم چرا از باز بودش بيشتر خوشش اومده و نمي خواد بسته بشه .
البته چيز مهمي نيست و خودم که تا حالا اين موضوع رو احساس نکردم و به مشکلي هم تا حالا بر نخوردم و دکترا هم ميگن که اشکالي برام به وجود نمياره ولي هر از چن گاهي بايد يه چک بشم که وضعش از چه قراره .
ايشالله وقتي از دوباره خوب شدم واستون ميام و پرچونگي ميکنم ولي فعلا باور کنيد حالم اصلا تعريفي نداره , پس تا بعد نازنين .