Thursday, August 12, 2004

سولماز



* الان چن روزه که اين قالب بلاگم داره بدجوري اذيتم ميکنه و اصلا دليلش رو نمي دونم . چن روز بود که مي خواستم مطلب بنويسم ولي تا يه مطلب جديد ميذاشتم همه چي از هم مي پاشيد و يا اينکه مي خواستم يه لينک يا يه امکاني به قالبش اضافه کنم فونتش بدون هيچ دليلي دو سه برابر مي شد و جلل خالق تا حالا همچين چيزي نديده بودم .
خدا رو شکر با يه ذره دست کاري بالاخره تونستم نقص اولش رو برطرف کنم و بلاگ رو بالاخره آپديت کنم ولي هنوز به چيزاي ديگش دست نمي تونم بزنم و اين واقعا برام جالبه چون همچيش درسته و برنامش کاملا دقيق ولي نمي دونم چرا تا يه دست کوچيک روش ميذارم فونتش بي هيچ دليل قانع کننده اي چن برابر ميشه . اگه وقت کنم در اولين فرصت قالبم رو حتما عوض ميکنم , من اصلا حوصله اين رو ندارم که ناز يه قالب بکشم و قالبي که خودش لوس کنه رو بايد زد نابود کرد .

* چن روز پيش مي خواستم روز ماماني رو تبريک بگم و از اين حرفا ولي خوب به دلايل فوق نشد ولي حالا درسته که خيلي دير شده ولي مامان جونم روزت مبارک و همچنين روز تموم خانوم خانوماي ايروني مبارک , ايشاالله سال بعد از خجالتتون در ميام و جبران ميکنم .

* الان چن وقتيه که با يه دختري آشنا شدم که از خوانندگان وبلاگم هستش و واسش احترام زيادي قايلم . چن روز پيش که باهاش داشتم صحبت ميکردم اين دختر مثل هميشه نبود و بد جوري دلش گرفته بود , اون از عشقش مي ناليد و از معشوق گلايه داشت , از معشوقي که مدتي بود عاشقش بود و همه فاميل از اين ماجرا باخبر بودن ولي حالا به عشق معشوق شک داشت .
حس ميکرد که معشوق ديگه مثل گذشته دوسش نداره و همش به اين فکر بود که جواب فاميل رو چي بده و يا اينکه چطور ميتونه بفهمه که هنوز اون پسر مثل گذشته دوسش داره و بهش هيچ وقت خيانت نمي کنه .
اين دختر قصه ما مي گفت که اگه اون پسر ولش کنه براي اينکه به اون پسر ثابت کنه که عشق واقعي چي هست و ليلي و مجنون کيا بودن مي خواد تا آخر عمر عزب بمونه .
بهش گفتم که اون پسر رو امتحان کنه . مثلا يک هفته اي بهش اهميت نده و سراغش نره تا بذاره اون پسر نازش بکشه , عاشق همه نياز است و معشوق همه ناز , بذاره که اون بياد و ناز بخره و التماس کنه و از کارش عذر خواهي کنه و به هستي قسم ياد کنه که بي اون ميميره , آدما رو تو روزاي سخت بايد مهک زد .
اينا رو من بهش گفتم ولي اين ناز دختر حتي دلش نميومد با وجود اينکه از اون پسر آزرده خاطر بود اون پسر رو بيازاره و مي گفت که آخه خودم طاقت نميارم .
واقعا دلم واسش سوخت و اون پسر رو نفرين کردم که يه همچين عشقي داره و قدرش رو نمي دونه .
تو زمونه ما عشق شده بازيچه , عشق شده آلت تمسخر .
از اون روز همش به يادشم و از خدا مي خوام که اون پسر به اشتباهش پي ببره و در کنار هم خوشبخت شن و تو زندگيشون غم نبينن .

* دل من دير زمانيست که مي پندارد :
دوستي نيز " گلي است " ؛
مثل نيلوفر و ناز
ساقه ترد و ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است
آن که روا مي دارد
جان اين ساقه نازک را
- دانسته -
بي آزارد

* پريروز يه خبري بهم دادن که وقتي شنيدم واقعا تکونم داد و اونم خبر جدا شدن سولماز , دختر داييم از شوهرش بود .
قرار بود که تو همين ماه آينده يعني تو اواسط شهريور ماه عروسي سولماز باشه و همه خودشون رو واسه عروسي داشتن آماده ميکردن و حالا چي داشتم ميشنيدم , درست يک ماه مونده به عروسي اون جدا شده بود , اونم بعد از 2 سال نامزدي .
راستش من سولماز رو خيلي دوست دارم و اونو خواهر خودم ميدونم و هميشه آرزوم اين بوده که خوشبخت بشه و من يه روزي اونو تو لباس عروسي ببينم ولي وقتي خبرايي درباره شوهرش ميشنوم خدا رو شکر ميکنم که که قبل از عروسي از هم جدا شدن و هر چند که مي بايستي زودتر ازاينا اين کار ميکردن .
دليل جداييشون رو واستون بگم بخدا اصلا باورتون نميشه , جناب حضرت آقا گير دادن که چرا سولماز با پسر خالش که اين پسر خالهه 3 سالم از سولماز کوچيکتر هستش چرا دست داده !!!
آخه مگه چي ميشه يه دختر با پسر خالش , اونم پسر خاله اي که سه سال ازش کوچيکتر دست بده ؟ تو خانواده ما همه اينطورين و حتي دختر داييهاي من چه سولماز , چه سپيده و چه ساحره که هر سه تا خواهرن با من که ازشون يه خورده بزرگترم هم هستم از همون کوچيکي دست ميدادن و روسري سر نميکردن و با همه , چه با من و چه با پسراي ديگه خانواده عين برادر خواهر بوديم تو سر و کله هم ميزديم , مگه چي ميشه آخه ؟!
اين جناب حضرت آقا از بس که خسيس تشريف داشتن , تو اين دو سال نامزدي آقا يه بار نيومده دست نامزدش رو بگيره بگه بيا بريم بيرون , آخه واقعا اينو باورتون ميشه که آدم در عرض 2 سال با نامزدش بيرون نره ؟ اونم دوران نامزدي که بهترين دوران زندگي آدماست , که چي آخه ؟ که پول خرج ميشه ؟ الهي بميري با اون پول جمع کردنت !
تازه هر دفه هم که ميومده خونه داييم يا ميبايستي با داداششون تشريف مياوردن يا با مامان جونشون , آخه آدمم انقد بچه ؟!!
اين سولماز ما خيلي خياطيش خوبه , يعني وقتي ميگم خوبه واقعا خوبه وميشه گفت اِندشه , اين دختر از عيد تا الان واسه مادر شوهره 6 تا پيراهن دوخته که مادر شوهره هر دفه يه بهانه اي آورده که مثلا کوچيک هست و فلان هست و بساره , نگو خانوم خانوما پيراهني رو که عروسش واسش ميدوخته رو ميبرده ميفروخته به زناي ديگه !!! اي خاک بر سرت .
تو رو خدا ميبخشيد که اين دفه دارم اينجوري مينويسم ولي بخدا خيلي حضم اين چيزا سخته که انقد راحت با آبروي يه دختر بازي ميشه .
واقعا آخه آدم هديه عروسش رو ميبره ميفروشه ؟ تازه جالب اينجاست که وضع ماليشونم خيلي خوب هست و اصلا به اين پول نيازي ندارن ولي اين صفت پست هنوز روشون مونده و ترکش نکردن .
بعد تازه پسره ميگه که بعد ازدواج نبايد با فاميلات رفت و آمد کني , من نميدونم اين ميخواسته زن بگيره يا کلفت ؟
من نمي گم تقصير سولماز هم نيست و اتفاقا مقصر اصلي خودش و خانوادشن که اصلا خيلي زود با اين ازدواج موافقت کردن و 2 سال اين وضع رو تحمل کردن .
سولماز تازه امسال 21 سالش ميشه و يعني تفريبا تو 18 . 19 سالگي شوهرش دادن و خوب عجله نتيجش معلومه که چي ميشه و تازه پسره هم امسال ميشه 22 ساله و خوب چه چيزي غير اين ميشه انتظار داشت .
تو رو خدا دعا کنين که سولماز خوشبخت بشه چون بخدا تو زندگيش خيلي خيلي سختي کشيده در حاليکه يه دختر واقعا سر به زير و مظلوم و واقعا زيباست .
من رو هم به بزرگواريه خودتون ببخشيد که مثل خاله زنکا اينجوري حرف زدم ولي خوب درد را بايد گفت , سخن از مهر من و جور تو نيست , سخن از متلاشي شدن دوستي است .

* دوستت دارم و بازی با عمو بوش


0 Comments:

Post a Comment

<< Home