Monday, July 19, 2004

شمال


سلام به همه دوستاي گلم , بالاخره من اومدم .
مي بايستي زودتر از اينا آپديت مي کردم چون الان دو روزي ميشه که از شمال برگشتم ولي تو اين دو روز از بس سرم شلوغ بود که وقت نکردم سراغ بلاگ بيام .
اي , جاي شما خالي , شمال بدک نبود هر چند که زمانش خيلي کوتاه بود و زودي برگشتيم .
موقع رفتن که حسابي پدرم در اومد , نيس چون جاده چالوس رو بستن واسه همين ملت همه مجبور بودن از جاده قزوين - رشت برن شمال واسه همينم فوق العاده جاده شلوغ بود و از اون بدتر اينکه تو جاده ريخته بود از ماشين سنگيناي غول بيابوني و واسه همين وقتي که پشت سرشون ميفتادي ديگه واويلا , مگه ميشد سبقت گرفت , پشتشون يه صف از ماشينا به صورت چن صد متر درست ميشد تا همه به يه قسمت پهن جاده برسن تا بتونن سبقت بگيرن وقتي که ميرسيدن انگار که همه رو از زندان آزاد کرده باشي يه دفه همه ميومدن واسه سبقت , در کل موقع رفت خيلي سخت گذشت و رانندگي هم خيلي خطرناک بود .
وقتي هم که رسيديم طبق معمول اولين کسي که به استقبالمون اومد سگ بابابزرگم بود که وقتي از ماشين پياده شدم کلي واسم دندون تيز کرد و با حرص تموم هاپ هاپ ميکرد و منم که حساس ! دو تا زدم تو سرش تا کودن يادش بيوفته که بابا من خوديم و تا همين چن ماه پيش قربون صدقش ميرفتم , اونم مثل اين تلفن خرابا که بايد دو تا بزني تو سرشون تا سکتو که خردن پس بدن تا زدم تو سرش تازه دوذاريش افتاد و کلي واسم بال بال زد , ماشاالله از عيد تا الان چه قدي کشيده واسه خودش شده بود يه پا آرنولد .
آخه اين سگ ما هنوز بچست و تازه الان نه ماهشه , من مادرش خيلي دوست داشتم , مادرش يه سگ به معناي واقعي سگ بود و خيلي باهوش و خيلي دوست داشتني و يه سگ نگهبان عالي بود که همه حصرت داشتن اين سگ فوق العاده باهوش مي خوردن ولي حيف که مرد و اين بچش واسمون موند .
اسم اين سگ بابابزرگم گذاشته جولي !!! والا تا اونجايي که من ميدونم جولي اسم دختر ولي اين سگ پسر و نمي دونم به چه مناسبتي اسمش شده جولي , غلط نکنم اين بابابزرگ ما حتما قديما يه دوس دختر داشته به اسم جولي که حالا به ياد اون ايوم اسم اين گذاشته جولي .
نفرات بعدي که به استقبالمون اومدن و کلي ما رو شرمنده کردن کسي نبودن جز جناب آقايون يا سرکاران خانوم پـشــــه بودن که انگار يه چيز چرب و چيلي ديده باشن همه قاشق چنگال به دست و پيشبند بسته شيپور حمله رو صادر کردن و آقا همون شب اول يه جاي سالم واسه ما نذاشتن , جاتون واقعا خالي اونم تو مراسم پشه خورونش .
بيخودم نمي خواد خودتون و به وسايل زد پشه مثل اسپري و کرم مجهز کنين چون يکي دو تا که نيستن و چن هزار تان و کاري نميشه کرد و بخواي نخواي به سازمان انتقال خون جمعيت هلال احمر پشه ها بايد خون بدي و از اين حرفام که پوست من حساس و لطيف حاليشون نيست , باز حالا شانس بياري اسير دراکولاش نشي که اون موقع ديگه ... .
فرداشم که طبق معمول با چن نفر ديگه حمله به طرف سپيد رود واسه گرفتن ماهي , آي که هيچي تو دنيا به اندازه اين ماهيگيري حال نميده .
بقيه روزم که چندان وقت نشد جاي خاصي بريم و بيشتر با فک و فاميل بوديم و يه خورده هم با اين جولي ور رفتيم تا يه خورده از اين کودن بودن در بياد , درسته هنوز يه خورده کودن ولي خيلي بامزست و خيلي هم اِند مرام و مرده کشت پفک .
عيد که ديدمش قدش 90 سانت بود ولي اون روز که دستاش و گرفتم و بلندش کردم تا قدش اندازه بگيرم شده بود 160 سانت و واقعا واسه يه سگ نه ماهه اين قد و اين هيکل يعني عالي .
اين دفه وقت نشد به غير از رود خونه يه سري هم به دريا و شيطان کوه بزنيم و واسه همينم از اين لحاظ اصلا فاز نداد , ايشاالله دفه بعد با هم ديگه .
من به يه چيزي خيلي معتقدم و اونم اينکه اگه شمال نبود ايران ديگه اصلا معني نداشت و حال نمي داد .
اگه شمال نبود علاوه بر اينکه کلي از منابع زميني و دريا رو از دست ميداديم کلي از محصولات کليدي کشور رو هم نداشتيم و در کل ايران يه چيزي ميشد تو مايه هاي عراق و افغانستان و از اون مهمتر اينکه اين ملت خوشي زده ما ديگه جايي واسه تفريح نداشتن چون تو جاهاي ديگه کشور ما که الحمدالله به لطف مسؤلان کشوري تفريحگاه پيدا نميشه و همين شمال هست و بس .
ما که اونجا بوديم آفتاب چنداني نبود ولي چون روزاي قبل به طورت مداوم بارون اومده بود هوا به شدت شرجي بود و تحملش واقعا سخت .
من شمال خيلي دوس دارم ولي فقط به عنوان يه جاي تفريحي که واسه مسافرت عاليه ولي مطمينم که هيچ وقت شمال رو واسه يه جايي که توش زندگي کنم انتخاب نميکنم چون با هواش مشکل دارم اونم به طور خفن .
روز سومم که بر گشتيم و يه خورده به غيافه وا رفتم رسيدم و رفتم آموزشگاه و بعدشم رفتم نمايشگاه کامپيوتر تو غرفه رفيقم لنگر انداختم .
اين دو روز تو غرفه رفيقم بودم که مال يه آي اس پي بود و از بس تو اين مدت که اونجا بودم غرفه هاي بغلي اسپيکراي چن هزار واتشون و با بلند کردن تا صداي آهنگاي آمريکايشون به رخ هم بکشن ديگه حالم داشت به هم مي خورد .
ديروزم که با دو تا از بلاگراي معروف بودم و يه چن ساعتي با هم گپ زديم هي چرت و پرت گفتيم و تو سر و کله هم زديم که البته نمي تونم فعلا اسمشون رو بگم ويا لينکشون رو بذارم چون نامردا هم اسم و هم عکس اينجانب اعلاحضرت رو تو بلاگشون لو دادن.
اوخ , خيلي نوشتم دسم درد گرفت , تا بعد ...

* اينم چن تا عکس از شمال .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home