Thursday, July 01, 2004

و اينک کنکور


راستش وقتي که خواستم درباره اين کلمه يعني کنکور چيز بنويسم فقط يه چيز به ذهنم رسيد , درد , زجر , اضطراب , شمردن لحظات سخت , نفرين بر زمين و زمون و مسببان کنکور .
اومدم به برو بچ پشت کنکوريا خسته نباشيد بگم و بهشون بگم موفق باشيد ولي خوب که فکر کردم ديدم چه احمقانه .
به خدا من آدم منفي بافي نيستم و به شدتم نسبت به همه چيز خوش بينم ولي از بس تو اين مملکت سختي کشيدم که ديگه خسته شدم .
روزايي يادم مياد که خودم پشت کنکوري بودم , ساعت درس خوندنم از 4.5 صبح شروع ميشد تا 7 , يه استراحت کوتاه و يه راست به سمت کتابخونه , کتابخونه اي که شده بود زندون من , شده بود محل زجر من , از 7.5 صبح شروع ميکردم تا ساعت 12.5 بعد از ظهر و بر مي گشتم خونه و باز يه استراحت کوتاه و دوباره ساعت 2.5 به سمت کتابخونه تا ساعت 10 شب .
يادمه ديگه آخراش بد جوري کم آورده بودم و بعضي وقتا عين بچه ها گريم مي گرفت , يک سال بي وقفه بي خوابي , يک سال دلهره مطلق , يک سال ... .
شايد پشت کنکوريا رو بايد مثال زد به رابينسون کروزوه , ولي نه , اون تو جزيره هم از مايي که در کنار خانوادمون و تو کشورمون هستيم وضعش بهتر بود و يا شايدم مثال بايد زد با پاپيون .
چقدر تلخ بود , ياد اون روزاي آخر , وقتي ساعت 2.5 بعد از ظهر تو اون گرماي مطلق به طرف کتابخونه ميرفتم به زمين و زمون رحم نمي کردم و به باد استيضاح مي گرفتمش .
ديگه بند بند آجراي کتابخونه رو حفظ بودم و خونمون از يادم رفته بود .
يادمه موقع رفتن به کتابخونه ديگه به راه توجهي نداشتم , راستش بلانسبت شما يه الاغي شده بودم که وقتي يه بار که از يه مسير ميره اون مسير ياد ميگيره همش مي خواد که از اون مسير بره و حتي يادمه بعد از کنکورم يکي دو ماه اول بازم هر از چن گاهي که حواسم نبود , ناخودآگاه وقتي که ميومدم بيرون يه دفه خودم جلوي در کتابخونه ميديدم و ياد همون الاغا ميوفتادم و کلي به خل و چل شدنم مي خنديدم .
کتابخونه اي که مي بايستي هر روز صبح تا شب آخوند ديکتاتور و بسيار بي شعورش رو تحمل ميکردم و روزي چن بار به خودم فحش ميدادم که چرا بايد اين مرتيکه رو تحمل کنم .
آخوندي که رييس کتابخونه اي بيش نبود و دوذارم سواد نداشت ولي ما رو برده هاي خودش ميدونست .
يادمه اون اولا که واسه کتابخونه کامپيوتر خريده بودن داشت عشق ميکرد و هر وقت ميديدمش که داره با کامپيوتر کار ميکنه آقا من از خنده ميمردم , وقتي مي خواست با کيبورد کار کنه انگشت اشارش نگه ميداشت و يه دستي اول کلي دنبال اون کليدي که مي خواست بزنه ميگشت بعد با انگشتش تند و خيلي محکم ميزد رو کليد يه دفه به مونيتور نگا ميکرد و انگار که يه چيز عجيب ديده باشه کلي تعجب ميکرد , الانم که داره غيافش رو مجسم مي کنم کلي خندم ميگيره .
روزگار سختي بود , واقعا سخت .
باز اگه يه دانشگاه و يه رشته خوب قبول ميشدم باز مرهمي بود بر جوانيه گذشته به باد من ولي اين هم نشد .
نمي دونم چرا , فقط يه چيز رو خوب ميدونم و اونم اينکه من هميشه درسم خوب بود و واسه کنکورم به خدا جون کندم ولي نميدونم چرا ... .
به خدا که حق من و خيلياي ديگه اين نبود , نميدونم شايدم من خنگم و خودم خبر ندارم .
يادمه هر وقت اين يارو که رييس سازمان سنجش بود و تلويزيون نشونش ميداد دلم مي خواست دستم بهش ميرسيد خفش ميکردم , واقعا رواني شده بودم .
در هر صورت واسه تموم پشت کنکوريايي که واقعا زحمت کشيدن آرزو ميکنم که به حقشون برسن , همين و بس .
چيزي از جوونيم نفهميدم و اوراق عمرم دارن خيلي تند ورق ميخورن , جوونيم , آره , بهترين دورانم به سبب تصميمات از بن غلط حکومت دارانمون داره سپري ميشه , خدايا , تقاص روزهاي سخت گذشته و سخت آينده من و بقيه مردمم رو به راستي چه کسي بايد بده جز ... .

* راستي آهنگ وبلاگ رو هم به افتخار بچه هاي پشت کنکوري يه 2 روزي عوض کردم , چطوره ؟

* تو اين چن وقت که بين اين غول سايتا جنگ بالا بردن حجم ميل در گرفته , اين سايت تازه واردم داره 1 گيگ ميل ميده , هر کي خواست راحت ميتونه توش ثبت نام کنه .

* اينم يه تست ساده و جذاب واسه عشق و دوستي که بايد به صداقت بهش جواب بدي و اينم يه بازي بامزه که يه آقا پسري وقتي خونوادش خونه نبودن خونه رو ريخته به هم و بايد تا مامان باباش نيومدن کمکش کني که خونه رو مرتب کنه , اين آقا پسرم مثل من وقتي تو خونه تنها ميمونه بي جنبه بازيش گل ميکنه .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home