Friday, July 30, 2004

عصراي جمعه


جمعه ها وقتي که خورشيد داره کم کم از سرزمين آريا رخت مي بنده و شب غالب ميشه , يه حس عجيبي به آدم دست ميده , يه دلتنگي عجيب , دلتنگ نسبت به اون کسايي که يه زموني در کنارمون بودن و دوسشون داشتيم و بعضي اوقات اين دلتنگي اونقدر شديد ميشه که نميدوني حتي واسه چي و واسه کي داري دلتنگي ميکني .
اونقدر شديد که دلت ميخواد سرت بذاري روي شونه يه عزيزي و بزني زير گريه .
امروز خيلي دلم گرفتست , دلم واسه عزيزترين کسم و بقيه عزيزانم تنگ شده , اونقدر تنگ که هر لحظه احساس مي کنم که بغض گلوم مي خواد بترکه و اشک از گونه هام سرازير بشه .
ولي نه , تا اونجايي که در توانم نمي ذارم , آخه ميدونيد , من دوست ندارم کسي گريه کردنم رو ببينه , نه اينکه اصلا گريه نکنم و اتفاقا من تو زندگيم خيلي گريه مي کنم ولي تا حالا نشده که کسي گريه من ببينه .
ميگن يه مرد نبايد گريه کنه , نمي دونم شايد من هنوز مرد نشدم که نمي تونم جلوي اشکم رو بگيرم .
خودم به اين جمله اعتقاد ندارم , آخه مرد بودن مگه يعني بي احساس بودن ؟
راستش خيلي وقتا وقتي که تنهام تو خلوت خودم شبا ميزنم زير گريه و حتي بعضي وقتا واسه اينکه کسي صدام نشنوه خودم زير پتوم پنهون ميکنم تا صداي هق هقم رو مادرم , تنها چيزي که از دار دنيا واسم مونده نشنوه .
راستش تو زندگيم خيلي سختي کشيدم , ناشکر نيستم ولي واقعا سختي زياد کشيدم و جلوي چشمم عزيزاي زيادي رو پرپر شده ديدم و از دسشون دادم و قاب عکسشون واسم شده تنها يادآور روزهاي خوش گذشته .
دلم واسشون خيلي تنگ شده , واسه خندشون , واسه صحبتشون و واسه با من بودنشون .
ولي هنوز اميد دارم , اميد به آينده روشن .
چن وقت پيش سر مزار عزيزترين کسم بودم , خيلي دلم واسش تنگ شده بود , آخه چن وقتي بود که نتونسته بودم بهش سر بزنم و کلي باهاش درد دل داشتم .
ساعتي رو با يادش و با عکسش سر کردم , بعد اينکه آروم شدم سر قبرش نشستم و به دور و برش نگا کردم , کنارش قبر يه شهيد بود , يه شهيد به نام بهمن که سال 65 تو سن 25 سالگي تو والفجر 8 پرپر شده بود . خوب ميشناختمش , اون يه جووني بود مثل من و تو با هزارون آرزو ولي به همه آرزوهاش واسه خاطر کشورش پشت پا زد , اون يه قاضي بود و تازه فقط 2 ماه بود که با يه دختري نامزد کرده بود ولي پست و مقام و همسرش رو براي وجب به وجب از خاک وطنش ترجيح نداد , وجب به وجب خاکي که الان سران ما حتي پشيزي هم ارزش براش قايل نيستن و فراموش کردن که چن هزار جوون واسه اين خاک پرپر زدن .
روزي که کشته ميشه پشت دوشکا بود و اول يه تير به پهلوش ميخوره ولي باز ادامه ميده تا اينکه با قناصه يه تير درست به چشم راستش ميخوره که کاملا از سرش رد ميشه و از اون ور در مياد و کشته ميشه , ايران تو اون حمله شکست ميخوره و عقب نشيني ميکنه ولي دوستش بر ميگرده و جنازش رو مياره ايران , ياد همشون گرامي .
به پايين نگا ميکنم , قبر يه پسر 21 ساله اي به اسم شهرام که تو يه سانحه رانندگي تو راه مشهد کشته شده . پسري که رتبه 76 کنکور داشت و تو دانشگاه تهران درس مي خوند و تو اون سانحه خودش پشت رل بود وقتي که تصادف ميکنن شکمش پاره ميشه ولي با اون وضعش خواهر و مادر و برادر و بقيه خونوادش رو به تنهايي از تو ماشيني که تا چن دقيقه ديگه منفجر ميشده رو بيرون مياره ولي بعد از اينکه به بيمارستان مي برنش خودش دار فاني رو ودا ميگه .
يه خورده اون ور تر قبر دوتا دختر به نامهاي مريم و نادياست که اگه بودن الان درست هم سن من بودن .
مريم که چندين سال پيش تو سن 13 سالگي تو سپيدرود غرق ميشه و بعد از مدتي هم مادرشم از غصه اون فوت ميکنه و ناديا هم دانشجو بود و 2 سال پيش تو يه روزي که از خواب بيدار ميشه احساس ناراحتي ميکنه و تو روز دوم وقتي که تو راه از شهري که توش درس ميخونده داشتن به تهران منتقلش ميکردن کور ميشه و در روز سوم بدون اينکه کسي بتونه کاري بکنه فوت ميشه بدون اينکه کسي دليل قابل قبولي براي بيماري اون داشته باشه , خيلي دلم واسه ناديا سوخت .
روي قبر تک تکشون يه شاخه گل نمود خاصي داره و نشون ميده که هنوز کسايي هستن که به يادشونن .
نميدونم , واقعا نمي دونم که وقتيکه منم به خاک سپرده ميشم کسي دلش براي من تنگ ميشه ؟ کسي واسم گريه ميکنه ؟ کسي هست که بگه آره , شازده هم آدم خوبي بود و خدايش بيامرزاد و يا اينکه نه , همه از مرگ من خوشحال ميشن .
مي دونم , بخدا خودم ميدونم که آدم خيلي خوب و مفيدي نيستم ولي به همه مقدساتم قسم که تو زندگيم خيلي سعي کردم که واسه ديگرون آدم خوبي باشم ولي واقعا نمي دونم که تا چه حد موفق بودم ولي بخدا هميشه سعي کردم که بقيه رو از خودم راضي نگه دارم .
شايدم فقط فکر کردم که سعي خودم رو کردم و نتونستم طوري باشم که بقيه واسم ارزش قايل باشن .
راستش از رهگذر بودن متنفرم , يه رهگذر وقتيکه از کنار آدم رد ميشه فقط واسه چن لحظه خاطرش تو ذهن آدم ميمونه و واسه هميشه فراموش ميشه .
دلم نمي خواد که حکم اون رهگذر رو داشته باشم , دلم نمي خواد که وقتي به خاک سپرده ميشم خاطره هام رو هم با من به خاک بسپرن , دلم ميخواد مفيد باشم و وقتي دنيا رو ودا ميگم کسايي باشن که واسه خاطر نبودنم اشک بريزن و هر از چن گاهي به نيکي ازم ياد کنن .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home