Thursday, June 30, 2005

يه الکامپ ديگه


* اول مي خوام سرتون يه خورده داد بيداد کنم تا يه نموره اين دلم خونک شه .
اِمممممممممم , ولي بدبختي اينجاس روم نميشه بهتون بد و بيرا بگم ! نيس آخه خيلي هم ماشاالله خجالتيم واسه همين نميدونم اصلا بد و بيراه چيه .
بابا من اومدم با کلي ذوق و شوق کلي به اين ملت حال دادم و با خط زيباي خودم مطلب سنديدم و بعد اون وقت آقا هر کي بهم پي ام ميده ميگه نتونستم خطت رو بخونم !!!!!
آي ايهناس آخه آدم دردش رو به کي بگه ؟ من از دست اين بي ذوقا چه کار کنم آخه ؟
خداييش قبل سالگرد بلوگم نشستم و کلي به اين مغز مبارک فشار آوردم که چه کار کنم سالگرد بلوگم فرق داشته باشه با بقيه بلاگا بعد شماها کلي ضدحال بهم زديد , دمتون گرم .
ولي خداييش خطم انقد ناخوانا و بد هستش ؟ بابا يکي به داد من برسه من دارم از دست اينا دچار افسردگي ميشم آخـــــــه .
آقا اصلا تو اين بلاگ حکومت ديکتاتوري هستش , همينه که هست ميخواي بخوا نمي خواي نخوا , انتقاد منتقادم من حاليم نيس اصلا !!!
اينجا مياي فقط بايد با سلام و صلوات پات رو تو بذاري و فقط از شازده جوني تعريف و تمجيد کني و درود بفرستي بر اعلا حضرت شازده عليه رحمه !!!
تا باشد که با رهنمودهاي ايشان که همچون چراغي ( چراغ که نه , همچون پروژکتوري ) مي باشد در هر دو عالم رستگار گرديد , تکبيـــــــــــر !
حال ميکني چقد از خود متشکرم نـــه ؟ ما اينيم ديگه !

* اما به قول خودشون الکامپ 2005 .
اين کلمه دو هزار و پنجش منو کشته بخدا , هر کي ندونه فک ميکنه اين همون نمايشگاه سبيت آلمان هستش که داره تو ايران خودمون برگزار ميشه .
اين نمايشگاه دو سال پيش تو دي ماه برگزار شد , پارسال تو آبان و امسالم که تو اول تير , ماشاالله چه نظمي , بسي جاي تقدير است به مولا .
اولا اين نمايشگاه اصلا قرار نبود که امسال برقرار بشه اونم به خاطر افتضاحي بود که پارسال بار آورده بودن و پارسال واقعا نمايشگاه خيلي وضعش خراب بود و هر بقال چغاليم يه دونه مونيتور و يه کيس زده بود زير بغلش و يا علي مدد الکامپ و يه غرفه زده بود .
نه از غرفه آرايي سال 82 خبري بود و نه از نوآوري و ... .
امسال باورتون نميشه حتي مني که مرده کشته و خراب اين نمايشگام تا 2و3 روز قبل نمايشگاه خبر نداشتم که امسالم اصلا نمايشگاهي هستش و تا اينکه يکي از رفق خبري رسانيد مرا که ايها الشازده , در وقت خود را رسان بر نمايشگاه که آقايان تدبير بر برگزاري نمايشگاه کرده اند از يکم الي پنجم پس درا و ما نيز في الفور خرکي آماده نموديم و در رفتيم .
اما مرا بس عجب بود از وقت اين نمايشناگاه ! آخر اکنون چه وقت بود بر برقراري نمايشگاه آن هم در وقتي که دانشجويان را وقت , وقت امتحان است , پس يافتيم که حتما خيري در اين است که ما را درک در آن جملگي نيوفتد و حتمي اين جناب برنامه ريز نمايشگاه را حکمتي را در درک بوده پس بسي مشتاق بوديم که يافت مي کنيم اين برنامه ريز را که بي شک مخي بوده براي خودش جون عمه گراميشان ولي گفتند يافت مي نشود ايشان را و ما نيز گشته ايم .
آخر دليل چيست که الکامپ که بي شک پس از نمايشگاه کتاب و لباس سومين نمايشگاه پر طرفدار ميباشد را چنين وقتي گذارده اند پس همانطور که گفتيم اين يارو کلي براي خودش برنامه ريزي ماهر تشريف داشته .
پس در آدينه در آمديم و نمايشگاه را بسي خرد شده و خلاصه شده در چند سالن يافتيم و بسيار خلوت تر از سالهاي قبل .
خوب اين مدلي بسه .
راستش امسال با اينکه خيلي بد موقع نمايشگاه برگزار شده بود و خيلي هم کوچيک شده بود ولي در مقايسه با سال گذشته خيلي بهتر شده بود ولي باز به نمايشگاه 82 نميرسيد ولي واقعا نسبت به پارسال خيلي بهتر بود .
شرکتهاي خوبي شرکت داشتن و شرکتهاي طراحي وب به لطف پکيج هاي دزدي شرکتي گسترده داشتن .
يکي از غرفه هايي که ارزش ديدن داشت غرفه بلاگفا بود که توش موفق شديم سازنده بلاگفا که يکي از آدماي خيلي فعال تو بحث اينترنت هست رو ببينيم .
آدم جووني بود , تقريبا سي و پنج ساله و به گرمي جواب گو بود و به گرمي و اشتياق اجازه داد تا رفيقم کنارش وايسه و من يه عکسي ازش بگيرم .
در کل فقط يکي دو جمله دربارهنمايشگاه ميگم و اونم اينه که نسبت به پارسال بهتر بود ولي تو يه وقت فوق العاده ناجور برگزار شده بود .
يه مطلبي رو از شما ميخوام به عنوان راهنمايي بپرسم و مي خوام نظرتون رو بدونم .
اين مطلب رو من قبلنا هم گفتم , راستش تو همه نمايشگاها تو اکثر غرفه ها دخترايي رو ميبيني که حتي خيلي وقتا اطلاعات خيلي دقيقي هم از اون شرکت ارايه کننده اون غرفه و محصولشون ندارن ولي به عنوان غرفه دار مشغول به کار ميشن .
دخترايي که به نظر من صاحبان غرفه با اين کار فقط يه هدف رو دنبال ميکنن , استفاده ابزاري از دختر به عنوان جذب مشتري و اونم نه هر دختري .
من از پرسه زدن و هي من و من کردن جمله خوشم نمياد و حرف رو بايد زد , من واقعا نميدونم اين آقايون به خودشون چه طوري اين اجازه رو ميدن که با چن تا دختر اينطور رفتار کنن و اينجوري ازشون سوء استفاده کنن .
نگا کنيد , دخترايي که اونجا هستن اکثرا دخترايي فوق العاده خوشگلن و خيلي هم آرايش کرده و مرتبن و بهشون لباساي يه دست کوتاه و تنگي دادن که بپوشن .
راستش فک کنم من رو شناخته باشيد که اصلا با اين چيزا مخالف نيستم و اتفاقا يه دختر و پسر تيپشون خيلي هم بايد به روز باشه و به خودشون برسن ولي حرف من الان اينه که چرا اينا الان بايد اينجا باشن که تا چن نفر ديگه با اين کار سود بيشتري کنن ؟
من و تو يه انسانيم و اصلا خوشم نمياد که خودم رو مثلا خيلي با ايمان و خود دار و هر چيز ديگه نشون بدم و بگم نه , مثلا من يه دختر خوشگل ميبينم هيچ علاقه اي واسه ارتباط باهاش ندارم , اصلا اينطور نيست و من و تو ناخودآگاه به علت عزب بودن به طرفش کشش پيدا ميکنيم پس يعني از اون دختر داره دقيقا يه استفاده ابزاري براي رسيدن به مقاصد صاحبان غرفه انجام ميشه .
چرا بايد چن نفر به صرف پول داشتن با چن تا دختر اينجوري رفتار کنن ؟
خواهش ميکنم اگه نظرم غلطه بهم بگيد .
اين کار تو همه نمايشگاها متداول شده ولي تو الکامپ بيشتر از همه اين کار انجام ميشه يعني کاملا واضح که صاحب غرفه فقط دنبال دختري بوده که خيلي خوشگل باشه تا بذاردش اونجا و بعضياشون حتي بنده خداها اطلاعات چندانيم درباره اون غرفه ندارن .
واقعا اون دخترا نميدونن که به چه هدفي اونجا گذاشته شدن و يا ميدونن و از سر اجبار و نياز به پول اونجان و يا اينکه ميدونن و از خداشونم هست چن روز با کلي پسر سر و کله بزنن ؟

* انتخاباتم که تموم شد و حالا نميخوام بحثي در اين باره انجام بدم و فقط خوشحالم که مردمم تو انتخابات شرکت کردن و حالا به اين کار ندارم که نتيجه چي بوده ولي اميدوارم که عمران و آباداني و آزادي اين مملکت رو نظاره گر باشيم و نه چيز ديگه .
EleComp


EleComp

Tuesday, June 21, 2005

يک سال من با شما و شما با من


ShazdeIrooni

Thursday, June 16, 2005

راي سفيد

يار دبستانيه من
با من و همراه مني
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه مني
حک شده اسم من و تو
رو تن اين تخته سياه
ترکه بيداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بي فرهنگي ما
هرز تموم علفاش
خوب اگه خوب , بد اگه بد
مرده دلاي آدماش
دست من و تو بايد اين
پردها رو پاره کنه
کي مي تونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه

نمي دونم چرا اين نغمه رو انتخاب کردم
يادآور کدوم خاطره بود
هم آوايي در کوه , دشت , بيابون , سفر و يا ...
همدلي با تو اي دوست , اي هم رزم , اي دانشجو , اي ايران

هممون روزهاي مهمي رو گذرونديم , روزايي که واسه کشورمون سرنوشت سازه , روزهايي پر شعار .
خيلي دوست داشتم زودتر از اينا مطلبي در اين باره بنويسم , خيلي روزها واسه رسيدن به اين ايوم رو چشم در راه بودم ولي با تموم ميلي که به نوشتن در اين باره داشتم ولي از اين کار حذر کردم .
راستش نمي خواستم با قلمي که تو بلوگم ميرونم باعث اين بشم که تصميم کسي عوض بشه , همه مختاريم و داراي عقل و دوست نداشتم نظراتم باعث سلب اين حق از کسي بشه و تاثير گذار بر عقيدش بشم و واسه همينم تا الان چيزي ننوشتم و الانم فقط به اين خاطر مينويسم چون ميدونم که همه تصميمشون رو گرفتن و حرفاي من ديگه تاثير چندان خاصي نداره .
اين چن روز وقتي با ماشين ميرفتم بيرون , سر هر چهار راه جوونايي پر شور بودن که برگه هاشون رو تو ماشين ميريختن .
پريروز دختري که تازه فک کنم به 16 سال رسيده بود برگه اي به دستم داد , خيلي دلم مي خواست باهاش بشينم حرف بزنم ولي گفتم بهتر که به اعتقاداتش احترام بذارم و راحتش بذارم , دلم مي خواست ازش بپرسم نازنيم دليل اينکه اين همه پر شور تو اين گرما و زير آفتاب ايستادي چيه ؟
شعري که در بالا واستون نوشتم بخدا مقدسه , شعري که اين روزا هر کدوم از کانديداها براي اينکه خودشون رو آزادي خواه نشون بدن اين شعر رو نوا ميدن .
کانديداهايي که يکي وعده پول ماهيانه ميده , يکي دم از رابطه با آمريکا ميزنه و ديگري که آزادي لباس براي دختر و پسر رو اعلام ميکنه .
همينايي که تا ديروز هر سايت و بلاگي مخالف رايشون بود رو ميبستن حالا که به نفعشون ميبينن رو بنر بلاگها ميدن تبليغاتشون کنن .
واقعا درد ملت من اينه که جووناش فلان مدل تيپ رو بزنن ؟ واقعا دردشون اينه که يه عده اي از جوونا واسه اين حرف راه ميفتن تو خيابونا و به پاي کوبي و تبليغات براي اون کانديد ميپردازن .
بخدا اين درد ملت من نيست , شايد اين درد يه مشت بچه پول داري باشه که اصلا نميدونه درد يعني چي و از زندگي فقط عيش و نوشش رو فهميده .
درد ملت من درد اون بچه اي هستش که با لباس وصله زده شب گرسنه سرش رو رو پاهاي مادرش ميذاره و خوابش ميبره .
اما چرا راي ميدم ولي رايي سفيد ؟
راي ميدم چون مي خوام به يه مشت احمق اون ور آبي - چه ايرونيش و چه خارجيش - نشون بدم که طرفدار شما احمقها نيستم که اصلا نميدونيد وطن يعني چي و درد چه واژه اي هستش و اين راي رو سفيد ميدم چون هيچ کدوم از اين 7 نفر رو کسايي نمي دونم که بتونن لايق اين پست باشن .
البته 2و3 تاشون آدماي بدي نيستن ولي هم ميدونم که نميشن و هم ميدونم که برش يه ريس جمهور رو ندارن و واسه اين کار هرگز ساخته نشدن .
حرف خيلي دارم ولي بيشتر از اين چيزي نمي گم و همين رو ميگم و ختم ميدم کلومم رو .
درد ملت من آزادي درسر نکردن روسري و گذاشتن فلان مدل ريش نيست , درد ملت من ضجه هاي فرزندان يتيم و بي خانمان اين کشور .

Part 2
چن روز با خاطراتي تکرار ناشدني


برنامه کاريمون به اين صورت تنظيم شده يود که 10 روز متوالي و بي وقفه از ساعت 8 صبح تا 19:30 عصر مي بايستي سر کلاس حاضر ميشديم و درس مي خونديم .
خدا به خير کنه .
کم کم با خيليا آشنا ميشم و بعد کلي تحقيق به اين نتيجه ميرسم که ميشه گفت تنها پسر از خطه نميه شمالي کشور که تو اين دورست منم و بقيه اهل بوشهر و لرستان و کهکيلويه و شيرازن و راستش اين يه خورده واسم ناجور بود ولي چيز مهمي هم نبود .
واي خدا چه لهجه هاي بامزه اي داشتن , همشون بدون استثنا لهجه داشتن و تو اين بين از لهجه بوشهريا بيشتر از همه خوشم ميومد مثل لهجه رضا و احمد .
اون روز با يه بوشهري ديگم گارد شدم به اسم محمد , بچه با حالي بود و کسي بود که تو اين مدت باعث ميشد خنده رو لبام بشينه و بعضي وقتام از خنده هم ميگذشت و به قاه قاه ميرسيد .
اون يه آرشيو کامل سيار جوک بود .
اولين استاد .
يه استاد تقريبا جوون , به گفته خودش 34 ساله بود و هنوز مجرد !
بيان خوبي داشت و مي تونست ديگرون رو مجذوب درس دادنش کنه .
تو اين روز ياد گرفتيم که چطور در سال 72 , بانک مرکزي با تاييديه دولت وقت با يه تصميم غلط فلج کردن اقتصادمون رو , ياد گرفتيم که چطور چين اقتصاد دنيا رو تحت سيطره خودش دراورده و دونستيم که چرا اجناسش رو زير قيمت ارايه ميده مثل ماشيني که قراره به بازار ايران سرازيرش کنه ولي با مخالفت شرکتهاي ايراني مواجه شده , شرکتهايي که با قبول اين کار برگه ورشکستگي و نالايقي خودشون رو امضاء ميکنن , ماشيني که حتي روش گمرک 120% بکشن تازه قيمتش ميشه هفت ميليون تومن و تازه تا نهصد هزار کيلومتر گارانتيشم ميکنه .
دونستيم و افسوس خورديم که سرانه هر ايروني فقط 1777 دلار هستش , در حالي که سرانه هر اماراتي 19700 دلار و سرانه هر اسراييلي 20100 دلار هستش , واقعا چرا ؟
و باز آموختيم به کسايي که تو ميدون فردوسي ارز و سکه معامله ميکنن رو به چشم يه بي کاره نبايد ديد و اونا مخهاي اقتصادي و نوابغ هستن !!!
کلاس جالبي بود , توش هم مطالب خشک و کسل کننده بود و هم مطالبي جالب .
آخر روز بود که يه دفه استادمون گفت که يه چيزي بهتون مي خوام بگم و تو گفتم شک نکنيد , به ما گفت که ايران تو آينده دنيا رو به تسخير خودش در مياره !!!
آقا اينو که گفت همه دهنامون باز مونده بود و پيش خودمون ميگفتيم که بابا اين يارو خل شده , مگه ميشه يه همچين چيزي ؟!
بعد از چن لحظه گفت : ميدونيد دليل حرفم چيه ؟ گفت آخه تا چن ساله ديگه همه از زمين ميرن فضا ولي ما هنوز اينجا رو زمينيم .
خيلي حرفش جالب بود و اگه خوب فک کنيم ميبينيم که شايد يه خورده اغراق باشه ولي واقعاهمينطوره .
اون شب بيشتر تونستم با هم اطاقيام آشنا شم , رضا يه سال ازم کوچکتر بود و احمد 3 سال و امان هم 4 سال ازم بزرگتر بودن ولي با اين حال هر چارتامون مجرد بوديم .
البته احمد و رضا خيلي هم بي کار ننشسته بودن و امسال تابستون عروسيشون هستش .
رضا مي خواست با دختر خالش عروسي کنه , البته هنور خواستگاري نرفته ولي هر دو خونواده خودشون موافقن و تقريبا ميشه گفت رسمي نامزدن و احمدم که راستش رو بخوايد خواستگاريش خيلي عجيب هستش .
او 4 سال درسش رو تو نوشهر مازندران خونده و تو اين 4 سال با پسري اهل گرگان دوست بوده و حالا مادر اون پسر واسه احمد رفته خواستگاري و احمدم يه دل نه و هزار دل عاشق کسي شده که نه تا حالا ديده طرف رو و نه حتي يه کلوم باهاش حرف زده !!!
تو اين مورد اصلا احمد رو درک نمي کردم , چيزي بهش نگفتم چون نه به من ربطي داشت و نه مي خواستم که با حرفم دل اين عاشق رو بشکنم و از خودم برنجونم .
من از اين مدل ازدواج کردن خيلي بدم مياد و اصلا آدمايي که اين جوري ازدواج ميکن رو درک نمي تونم بکنم .
آخه هيچکي نيست به اين پسر بگه مگه قراره مامان دوستت با اون دختر ازدواج کنه که رفته واست خواستگاري کرده و تو هم ناديده نه يه دل و صد دل عاشق شدي .
به نظر من دختر پسر بايد خودشون همديگر رو انتخاب کنن و هيچ اشکاليم نداره که با هم دوست باشن , يعني چي که آخه يکي ديگه حتي اگه مادر آدمم باشه پاشه و واسش همسر انتخاب کنه ؟
روزاي خوبي بود و فقط سختيش درسايي بود که از صبح تا شب بايد سر کلاس ميرفتيم و شبم تا صبح مي خونديمشون اگه اين دريا و گلاي خيلي زياد و قشنگ اينجا نبود تحملش واقعا سخت ميشد .
کنار محوطه ما يه قسمت ديگه چسبيده به اين قسمت بود که خوابگاه دانشجوهاي مازني بود , خيلي بهشون غبطه ميخوردم , واي که چه حالي ميده 4 سال زندگي با دوستاي خوب کنار يه درياي زيبا .
استاداي بامزه اي داشتيم , يکيشون تعريف ميکرد يه بار داشته برگه هاي امتحاني رو صحيح ميکرده و ميرسه به يکي از دانشجوهاش و برگه ها چن برگي بوده , ميبينه يه پسر يکي دو خط تو صفحه اول جواب نوشته بعد پرانتز باز کرده نوشته بقيه جواب در صفحه 3 , بعد ميره صفحه 3 ميبينه پسره از دوباره يکي دو خط جواب نوشته باز پرانتز باز کرده و بقيه جواب در صفحه فلان و اين کار رو چند بار انجام دارده تا بالاخره رسيده به صفحه آخر و استاد ميگفت وقتي صفحه آخر رسيدم ديدم بزرگ نوشته " استاد چيه دنبال من از صفحه اول راه افتادي مياي ؟! , خوب اگه جواب سوال رو بلد بودم مرض نداشتم که اين همه راه بيايم و جواب رو همون صفحه اول مي نوشتم " !!!!! خيلي با حال بود خداييش , منم بايد يه بار اين کار رو با يکي از استادام بکنم و اتفاقا استادمون ميگفت واسه خاطر اين کارش بهش نمرش رو داده , اي ول .
بعد از 4 روز کلاس بالاخره وقتي پيدا کرديم که يه سري به شهر بزنيم , واي خدا عينه آدم نديده ها شده بوديم و انگار بعد از يه حبس طولاني حالا آزدامون کردن .
بابلسر , شهر کوچيک و تقريبا ميشه گفت قشنگ و خوبي بود , امکانات سطح بالايي نداشت ولي به اون اندازه بود که نيازاي عادي يه فرد رو برطرف کنه .
مردماش هم مثل مردماي گيلان که به سر و وضعشون خيلي اهميت ميدن بد نبود .
دختراشم که اي تقريبا خوب بودن از لحاظ ظاهري , البته تو تيپ به استان رغيبشون يعني گيلان نميرسيدن و دختراي گيلان خيلي خوش تيپ ترن ولي نسبت به خيلي ازاستاناي ديگه به روز بود تيپاشون و غيافتنم خوشگل بودن ولي چه پسراشون و چه دختراشون رو از غيافه ميشد تشخيص داد که مازني هستن .
حالا پشت سر شازده حرف در نياريد رفته بابلسر دختر بازي , شماها که من رو ميشناسيد چقدر بچه مثبتم , اصلا اين شازده گل پسر نميدونه دختر چي هست ؟!!! ( آره جون ... )
ولي نه , در کل دختر پسراش خوشگل و خوش تيپن نسبت به استاناي ديگه .
استادمون يه آماري بهمون داد که واقعا جاي تعصف داره, تو ايران طبق آمار بانک مرکزي فقط 3300 خانواده پولدار وجود داره و مابقي يا متوسطن و يا فقير و واقعا اين ناراحت کنندست ( قابل توجه کانديدهاي عزيز که فقط تو اين مدت دارن چرت و پرت تحوبل مردم بدبخت ميدن )
و همينطور دونستيم مترقي ترين قانون اساسي در بين کشورها , قانون اساسي کشور امارات هستش , حالا کار نداريم که بهش عمل ميشه يا نه ولي اين کشور بهترين قانون اساسي رو داره .
يکي از استادامون يه جمله خيلي خوبي ميگفت و روشم خيلي پا فشاري ميکرد , ميگفت : فاميل , آشنا و همشهري نه ؛ هموطن آري .
مي گفت اگه بتونيم اين جمله رو سرلوح زندگي هر ايروني کنيم اون موقع کشوري مي تونيم داشته باشيم بر فراز .
از اين زبون بوشهريا خوشم مياد , البته دوست ندارم خودم اينجوري صحبت کنم ولي از حرف زدنشون خوشم مياد , محمد با اون لحجه بامزش و اون جکاش که جالبي جکاش اينه که عملي اجراشون ميکنه و تو همشونم شخصيتي به نام جاسم وجود داره .
زبونشون زبون جالبيه و کلامات انگليسي توش زياده و خودشون ميگفتن که قديما تعداد اين کلمات انگليسي زيادتر بوده و الان از تعداشون کاسته شده .
تو اينا رضا از همه غليضتر حرف ميزد , مثلا وقتي خونه خالش زنگ ميزد تا با زيدش گپي بزنه ميگفت گوشي رو بده به " بچه خاله! " , حالا من موندم اون بدختا از کجا مي بايستي ميفهميدن که منظورش کدوم بچه خالست و هميشه رو اين موضوع باهاش بحث مي کردم که بابا چرا نميگي دختر خاله و اسم طرف رو صدا نميزني ؟
عقايد عجيبي هم داشتن و ماشاالله همشونم تو اين شعار فرزند کمتر زندگي بهتر بسي جون عمشون کوشيده بودن !!!
مثلا همين احمد آقاي ما که عشق مبارکشون واسم بسي عجيب تشريف داشت 10 تا بچه بودن ! ( خدا بده برکت ) و ايشون بچه هفتم خونواده تشريف داشتن .
يا مثلا ميگفتن که همه تو بوشهر چه پسر و چه دختر به خاطر اينکه هوا گرمه زودي به سن بلوغ ميرسن و هنوز شلوارشون رو نميتونن خودشون بکشن بالا ميگن مامان , مامان من زن مي خوام ! ( اوخ ببخشيد همسر مي خوام ) و واسه همين همه زود عروسي ميکنن و اينا حالا جزو نوادرن که تا الان مجرد موندن .
انقد بدم مياد از دختر پسرايي که زود ازدواج ميکنن که نگو , پسره هنوز از سي بيلاش پنج تا بيلشم در نيومده ميوفته دنبال عروس خانوم .
البته با دير ازدواج کردنم موافق نيستما چون با دير شدن آدم ديگه از اون شور جووني تهي ميشه ( امضاء ؛ از بيانات اعلاحضرت شازده ) .
يا يه نمونه ديگه از رسوماي بوشهريا اينه که کسي که وقتي فوت کرده باشه اگه وصيت کرده باشه ميبرنش تو کربلا دفنش ميکنن .
آقا مرده رو ور ميدارن ميذارن تو يه اطاقي و آويزون ميکنن اين جسد مبارک رو تا يه لنچي پيدا بشه و ايشون رو به عراق تشريف فرما بکنه و تو اين مدتم ميگن چسد داغون ميشه .
اين يکي از مسخره ترين کاراس به نظر من , البته خداي نکرده نمي خوام به اعتقادات قشر خاصي اهانت کنما , ولي آخه اين کارا يعني چي ؟
يعني من الان از ديوار مردم بالا برم , آدم بکشم , دزدي بکنم , حق يتيم و مظلوم رو بخورم , به دختر مردم به زور هر کاري عشقم ميرسه بکنم و ... بعد تو اون دنيا فقط به صرف اينکه من رو تو کربلا دفن کردن بخشيده کنن , اگه واقعا اين طور باشه که بايد گفت خدا نا عادل تشريف داره ولي همه ميدونيم که عدل خدا اين رو نقض ميکنه پس بابا ابن کارا آخه يعني چي ؟
تو اين چن روز اين خزر انگار موجاش رو غورط داده و فقط تو روز نهم يه نموره بر ما بندگان حقير لطفي ابراز داشته و يه نموره خود را تکان تکان دادند بچگي .
واي خدا , دلم ميخواست اونجا بوديد و غيافه بعضيا رو ميديديد , آخه طفلکيا تا حالا بعضياشون دريا نيومده بودن و غيافهاشون خيلي با مزه بود وقتي دريا ميديدن .
در کل روزهاي خوبي بود , هر چند که تموم وقتمون رو درس گرفته بود ولي تجارب زيادي به دست آوردم , تجربه زندگي با فرهنگي متفاوت و تجاربي که استاداي خوب اين چن روز در اختيارمون گذاشتن .
هيچ وقت يادم نيميره , روزه هفتم داشتيم واسه يه ديدار کاري ميرفتيم بابل و من و 14 تا از بچه ها ريختيم تو يه مينيبوس که يه راننده باحال داشت و بعد از 7 روز گوشهاي مبارکمون نواي چن تا ترانه رو شنيد , راستش رو بخوايد اين ترانه خونمون خفن افتاده بود پايين و به شدت به چن تا ترانه شنيدن نياز مبرم داشتيم و اين راننده هم نامردي نکرده بود و يه سيستم توپ ريخته بود تو ماشينشو و اي ول مرام , يادم نميره , هنوز يکي دو دقيقه بود که راه افتاده بوديم که يه دفه يکي از بچه ها از تو جيبش يه دونه تفنگ در آورد و پريد جلوي ماشين و داد زد آقاي راننده بزن خاکي وگرنه ميکشمت !!!!!!!!! هممون هنگيده بوديم .
خاک بر سر با اين سن و اين هيکلش از ياسوج با خودش يه تفنگ اسباب بازي ورداشته بود آورده بود , آي آقا انقدر خنديديم و انقد اين پسر رو زديم که نگو , واقعا يادش به خير .
روز آخر وقتي داشتم با بچه ها خداحافظي ميکردم احساس کردم خيلي زود دلم واسشون تنگ ميشه , البته واسه بعضياشون و نه کسايي مثل امان که حالم از ديدن اين آدم مغرور و از خود راصي ومفت خور و ... بهم مي خورد .
از اونجا هم مستقيم رفتم گيلان چون از قبل با خونوادم قرار گذاشته بوديم که اونا برن گيلان و منم بهشون ملحق بشم .
جاده بين بابل تا لاهيجان که يه 6 ساعتي طول کشيد فوق العاده زيبا بود .
يه جاده کنار دريا که بعضي وقتا به هم خيلي نزديک ميشدن و شهراي زيبايي مثل فريدون کنار و نوشهر و چالوس و رامسر و رودسر و ... .
و واقعا گيلان زيباست , گيلان از لحاظ سرسبزي خيلي سرسبزتر از مازندران هستش ولي هر دو واقعا زيبان .
اون چن روزي که گيلان بوديم همون چن روز تعطيلي وسط خرداد بود و چقدر مسافر اومده بود و واقعا جاتون خالي , خوش گذشت و از صميم قلب آرزو ميکنم که روزي با تک تک دوستاي نازنينم برم شمال .

* آخيــــش , تموم شد . باور کنيد من طرز نوشتنم انقدر بد نيست , البته بد هست ولي نه انقد و باور کنيد من با تايپ کردن فارسي خفن مشکل دارم و وقتي دو خط فارسي مي خوام بنويسم نفسم بند مياد و هر چي تو ذهنم هستش ميپره و سعي ميکنم از سر و ته جملاتم بزنم تا زودتر تموم بشه و اين خاطرات اين چن روزمم باور کنيد که خيلي سانسور کردم و اتفاقاي خيلي زياد واسم افتاد که بعضياشون واقعا جالب بود ولي شرمنده که حال نوشتن ندارم , در هر صورت به بزرگواري خودتون ببخشيد .

Wednesday, June 08, 2005

Part 1
چن روز با خاطراتي تکرار ناشدني


شنبه 31 ارديبهشت , ساعت 6 بامداد , خونه .
مادر و برادرم خوابن , آسه آسه قدم بر ميدارم و ميام و ميرم که لولاي دري خش خش نکنه , مادرم خستست و خوابش همچون پر غويي سبک و آگاهم از اينکه همچون شبهاي قبل تا دم دماي صبح خوابش نبرده و تازه چشم رو هم گذاشته .
اما برادرم نه , مطمينم که اگه الان بمبم بترکه و يا با جاش بندازمش تو دريا بازم انگار نه انگار .
به ساکم نگاهي ميندازم و غمم ميگيره که چه جوري بايد به دنبال خودم بکشمش ولي باز خدا رو شکر ميکنم که بالاخره کوششم ثمر داد و موفق شدم کلي از خرت و پرتايي که مامان به زور تو ساکم کرده بود و بذارم بيرون و فقط واسه يه چيز که نمي تونم ببرمش دلم تنگ ميشه , کامي عزيزم رو ميگم .
وقتي ياد اصراراي مامان ميوفتم که مجبورم مي کرد که فلان چيزم ببر شايد به دردت بخوره خندم ميگيره , ياد اون قصه هاي مجيد ميفتم که روزي که واسه اردو مي خواست بره بي بيش حتي دو دست لحاف و تشک بارش کرده بود .
خوب , ديگه کم کم بايد آماده رفتن شم .
يه نگاهي توآينه ميندازم و خوب سر تا پام رو ورنداز مي کنم .
واي خدا جون ايني که تو آينست واقعا منم ؟
انقد تريپ بچه مثبتي زدم که خودم خودم رو نميشناسم چه برسه به ديگرون .
يه شلوار پارچه اي صورمه اي , يه پيراهن آسين بلند آبي خيلي روشن و يه کفش مشکي که از بس واکس زده بودم بهش و ساييده بودمش برق ميزد .
راستش رو بخوايد وقتي اين تيپي ( اونم به ندرت ) لباس مي پوشم تو خيابون در ميام انگار که همه دارن نگام ميکنن و به هم ديگه نشونم ميدن و بهم هرهر ميخندن , همه بهم ميگن اين لباسا بهم مياد ولي چه کنم که اصلا به دلم نميشينه .
به هيچ عنوان آدم جلفي نيستم ولي خوب با اين مدلي اصلا حال نمي کنم .
باز خدا رو شکر ريشام رو با تيغ زدم و آنکاردم اين يه قلم رو .
دوست دارم درشون بيارم ولي چه کنم که سفري که در پيش دارم ايجاب به اين هنجار ميکنه .
دارم راه ميوفتم که مامانم رو ميبينم که به سراغم مياد و يه قرآن و يه کاسه آب و خداحافظ .
و امروز , تهران و باروني که چه زيبا کرده شهر و چه لطيف کرده هواي شهر رو .
با کمي تاخير و اين ور اون ور زدن به ترمينال شرق ميرسم , ولي از شانس بد جاده هراز بستست و من موندم حالا بلا تکليف و هيج اتوبوسي به سمت بابلسر حرکت نمي کنه , آره مقصدم بابلسر هستش .
بالاخره اتوبوسي به مقصد قايمشهر گير ميارم و سوار ميشم .
ساعت 10:30 , من و 13 تا مسافر ديگه و حرکت به سمت قايمشهر .
اولين بار که از جاده فيروزکوه دارم ميرم , جاده بدي نيست و قشنگيياي خاص خودش رو داره و حتي وسط راه به يه قسمتايي رسيديم که واقعا هوا سرد بود و وقتي يه تونل بزرگ رو رد کرديم انگار که از يه دنيا به يه دنياي ديگه پا گذاشتي , دنياي قيل تونل خشک و بي روح و دنياي بعد از تونل سراپا سبز , خدايا چه آقريدي واقعا ؟
من در طول سال به دفعات خيلي زيادي به شمال ميرم ولي هيچ وقت اين شمال تازگيش رو واسم از دست نميده و هر بار انگار که اول بار که مي بينمش .
جلوم دختري حدودا 23 ساله نشسته که الان ميشه گفت يکي دو دقيقه اي هستش که روسريش به طور کامل از سرش افتاده و من موندم که واقعا متوجه نشده اين افتادن روسريش رو و يا واقعا ميدونه و عينه خيالش نيست , اون جلوم و رفيقش صندلي کناري و من پشتشون و مسافري هم ديگه نزديکمون نيست و من رو هم که ميشناسيد که چقد بچه مثبت و سر به زيرم !!! و بالاخره رفيقش بهش ميگه روسريت رو درست کن و ايشون با تمعنينه اين کار روانجام ميده , بابا اي ول ريلکسي(اين روي منم کم کرده تو پر رويي) .
بعد از 5 ساعت رسيدم قايمشهر و بعدم که رفتم بابل , بابل بيشتر از اون چيزي که انتظار داشتم بزرگ بود و اصلا فکر نمي کردم اين اندازه اي باشه و بعد از اونجام رفتم به بابلسر .
وقتي تو بابلسر داشتم ماشين مي گرفتم تا به محل برم به طور اتفاقي يکي ديگه از بچه ها رو ديدم که بعدها شد هم اطاقيم .
بالاخره خسته رسيدم به اطاقي که ولسم در نظر گرفته شده بود , چقدر خسته بودم و انگار خزر هم مثل من خسته بود و نايي براي خروش نداشت .
به هر 4 نفر يه خونه داده بودن و کل محوطه تو يه محيط مستطيل شکل بود که به علت پيشروي که تو خزر کرده بودن دو ضلع از اين چهار ضلع رو دريا در بر گرفته بود و بهش فوق العاده رسيده بودن و جاي قشنگي بود و گلهاي فراون و متعددي توش کاشته بودن .
امان , اولين هم اطاقيم , هموني که تو راه باهاش برخورد کرده بودم , بچه اي از تبار لر و اهل ياسوج .
اولش به نظر بچه بدي نميومد ولي هر روز که مي گذشت و با او بودن رو بيشتر تجربه ميکردم به همين نسبتم تنفرم ازش بيشتر ميشد .
کم کم دو تا ديگه از هم اتاقيام هم اومدن , رضا و احمد هر دو از جنوبيترين نقاط کشور , بندر دير در بوشهر .
راستش رو بخوايد اين اولين تجربه زندگي با چن نفر ديگه برام بود , اونم هم اطاقيايي که خودم انتخابشون نکرده بودم و واسم انتخابشون کرده بودن , از احمد و رضا تو نگاه اول بدم نيومد ولي از اين ناراحت بودم که فک مي کردم از اون بچه اند مثبتان که خدا رو شکر بعدها معلوم شد اين طور نيستن .
اون شب با احمد کنار دريا رفتيم , دريا همش چن متر با خونمون فاصله داشت .
واي خدا چقدر قشنگ بود , به کنار خزر زياد اومدم ولي هميشه انگار اولين بار مي بينمش هر بار که ملاقاتش ميکنم کلي ذوق زده ميشم , وقتي تو شب نگاش مي کردي خط متمايز کننده مرز شب و دريا رو نميشد تشخيص داد و انگار خدا شب رو از همين زير پاهام آفريده بود و انگار در نقطه انتهايي زمين ايستادم و اگه يه قدم ديگه جلو بزارم پرت ميشم , آره , خزر هم آينه اي از شب بود .