Thursday, June 16, 2005

Part 2
چن روز با خاطراتي تکرار ناشدني


برنامه کاريمون به اين صورت تنظيم شده يود که 10 روز متوالي و بي وقفه از ساعت 8 صبح تا 19:30 عصر مي بايستي سر کلاس حاضر ميشديم و درس مي خونديم .
خدا به خير کنه .
کم کم با خيليا آشنا ميشم و بعد کلي تحقيق به اين نتيجه ميرسم که ميشه گفت تنها پسر از خطه نميه شمالي کشور که تو اين دورست منم و بقيه اهل بوشهر و لرستان و کهکيلويه و شيرازن و راستش اين يه خورده واسم ناجور بود ولي چيز مهمي هم نبود .
واي خدا چه لهجه هاي بامزه اي داشتن , همشون بدون استثنا لهجه داشتن و تو اين بين از لهجه بوشهريا بيشتر از همه خوشم ميومد مثل لهجه رضا و احمد .
اون روز با يه بوشهري ديگم گارد شدم به اسم محمد , بچه با حالي بود و کسي بود که تو اين مدت باعث ميشد خنده رو لبام بشينه و بعضي وقتام از خنده هم ميگذشت و به قاه قاه ميرسيد .
اون يه آرشيو کامل سيار جوک بود .
اولين استاد .
يه استاد تقريبا جوون , به گفته خودش 34 ساله بود و هنوز مجرد !
بيان خوبي داشت و مي تونست ديگرون رو مجذوب درس دادنش کنه .
تو اين روز ياد گرفتيم که چطور در سال 72 , بانک مرکزي با تاييديه دولت وقت با يه تصميم غلط فلج کردن اقتصادمون رو , ياد گرفتيم که چطور چين اقتصاد دنيا رو تحت سيطره خودش دراورده و دونستيم که چرا اجناسش رو زير قيمت ارايه ميده مثل ماشيني که قراره به بازار ايران سرازيرش کنه ولي با مخالفت شرکتهاي ايراني مواجه شده , شرکتهايي که با قبول اين کار برگه ورشکستگي و نالايقي خودشون رو امضاء ميکنن , ماشيني که حتي روش گمرک 120% بکشن تازه قيمتش ميشه هفت ميليون تومن و تازه تا نهصد هزار کيلومتر گارانتيشم ميکنه .
دونستيم و افسوس خورديم که سرانه هر ايروني فقط 1777 دلار هستش , در حالي که سرانه هر اماراتي 19700 دلار و سرانه هر اسراييلي 20100 دلار هستش , واقعا چرا ؟
و باز آموختيم به کسايي که تو ميدون فردوسي ارز و سکه معامله ميکنن رو به چشم يه بي کاره نبايد ديد و اونا مخهاي اقتصادي و نوابغ هستن !!!
کلاس جالبي بود , توش هم مطالب خشک و کسل کننده بود و هم مطالبي جالب .
آخر روز بود که يه دفه استادمون گفت که يه چيزي بهتون مي خوام بگم و تو گفتم شک نکنيد , به ما گفت که ايران تو آينده دنيا رو به تسخير خودش در مياره !!!
آقا اينو که گفت همه دهنامون باز مونده بود و پيش خودمون ميگفتيم که بابا اين يارو خل شده , مگه ميشه يه همچين چيزي ؟!
بعد از چن لحظه گفت : ميدونيد دليل حرفم چيه ؟ گفت آخه تا چن ساله ديگه همه از زمين ميرن فضا ولي ما هنوز اينجا رو زمينيم .
خيلي حرفش جالب بود و اگه خوب فک کنيم ميبينيم که شايد يه خورده اغراق باشه ولي واقعاهمينطوره .
اون شب بيشتر تونستم با هم اطاقيام آشنا شم , رضا يه سال ازم کوچکتر بود و احمد 3 سال و امان هم 4 سال ازم بزرگتر بودن ولي با اين حال هر چارتامون مجرد بوديم .
البته احمد و رضا خيلي هم بي کار ننشسته بودن و امسال تابستون عروسيشون هستش .
رضا مي خواست با دختر خالش عروسي کنه , البته هنور خواستگاري نرفته ولي هر دو خونواده خودشون موافقن و تقريبا ميشه گفت رسمي نامزدن و احمدم که راستش رو بخوايد خواستگاريش خيلي عجيب هستش .
او 4 سال درسش رو تو نوشهر مازندران خونده و تو اين 4 سال با پسري اهل گرگان دوست بوده و حالا مادر اون پسر واسه احمد رفته خواستگاري و احمدم يه دل نه و هزار دل عاشق کسي شده که نه تا حالا ديده طرف رو و نه حتي يه کلوم باهاش حرف زده !!!
تو اين مورد اصلا احمد رو درک نمي کردم , چيزي بهش نگفتم چون نه به من ربطي داشت و نه مي خواستم که با حرفم دل اين عاشق رو بشکنم و از خودم برنجونم .
من از اين مدل ازدواج کردن خيلي بدم مياد و اصلا آدمايي که اين جوري ازدواج ميکن رو درک نمي تونم بکنم .
آخه هيچکي نيست به اين پسر بگه مگه قراره مامان دوستت با اون دختر ازدواج کنه که رفته واست خواستگاري کرده و تو هم ناديده نه يه دل و صد دل عاشق شدي .
به نظر من دختر پسر بايد خودشون همديگر رو انتخاب کنن و هيچ اشکاليم نداره که با هم دوست باشن , يعني چي که آخه يکي ديگه حتي اگه مادر آدمم باشه پاشه و واسش همسر انتخاب کنه ؟
روزاي خوبي بود و فقط سختيش درسايي بود که از صبح تا شب بايد سر کلاس ميرفتيم و شبم تا صبح مي خونديمشون اگه اين دريا و گلاي خيلي زياد و قشنگ اينجا نبود تحملش واقعا سخت ميشد .
کنار محوطه ما يه قسمت ديگه چسبيده به اين قسمت بود که خوابگاه دانشجوهاي مازني بود , خيلي بهشون غبطه ميخوردم , واي که چه حالي ميده 4 سال زندگي با دوستاي خوب کنار يه درياي زيبا .
استاداي بامزه اي داشتيم , يکيشون تعريف ميکرد يه بار داشته برگه هاي امتحاني رو صحيح ميکرده و ميرسه به يکي از دانشجوهاش و برگه ها چن برگي بوده , ميبينه يه پسر يکي دو خط تو صفحه اول جواب نوشته بعد پرانتز باز کرده نوشته بقيه جواب در صفحه 3 , بعد ميره صفحه 3 ميبينه پسره از دوباره يکي دو خط جواب نوشته باز پرانتز باز کرده و بقيه جواب در صفحه فلان و اين کار رو چند بار انجام دارده تا بالاخره رسيده به صفحه آخر و استاد ميگفت وقتي صفحه آخر رسيدم ديدم بزرگ نوشته " استاد چيه دنبال من از صفحه اول راه افتادي مياي ؟! , خوب اگه جواب سوال رو بلد بودم مرض نداشتم که اين همه راه بيايم و جواب رو همون صفحه اول مي نوشتم " !!!!! خيلي با حال بود خداييش , منم بايد يه بار اين کار رو با يکي از استادام بکنم و اتفاقا استادمون ميگفت واسه خاطر اين کارش بهش نمرش رو داده , اي ول .
بعد از 4 روز کلاس بالاخره وقتي پيدا کرديم که يه سري به شهر بزنيم , واي خدا عينه آدم نديده ها شده بوديم و انگار بعد از يه حبس طولاني حالا آزدامون کردن .
بابلسر , شهر کوچيک و تقريبا ميشه گفت قشنگ و خوبي بود , امکانات سطح بالايي نداشت ولي به اون اندازه بود که نيازاي عادي يه فرد رو برطرف کنه .
مردماش هم مثل مردماي گيلان که به سر و وضعشون خيلي اهميت ميدن بد نبود .
دختراشم که اي تقريبا خوب بودن از لحاظ ظاهري , البته تو تيپ به استان رغيبشون يعني گيلان نميرسيدن و دختراي گيلان خيلي خوش تيپ ترن ولي نسبت به خيلي ازاستاناي ديگه به روز بود تيپاشون و غيافتنم خوشگل بودن ولي چه پسراشون و چه دختراشون رو از غيافه ميشد تشخيص داد که مازني هستن .
حالا پشت سر شازده حرف در نياريد رفته بابلسر دختر بازي , شماها که من رو ميشناسيد چقدر بچه مثبتم , اصلا اين شازده گل پسر نميدونه دختر چي هست ؟!!! ( آره جون ... )
ولي نه , در کل دختر پسراش خوشگل و خوش تيپن نسبت به استاناي ديگه .
استادمون يه آماري بهمون داد که واقعا جاي تعصف داره, تو ايران طبق آمار بانک مرکزي فقط 3300 خانواده پولدار وجود داره و مابقي يا متوسطن و يا فقير و واقعا اين ناراحت کنندست ( قابل توجه کانديدهاي عزيز که فقط تو اين مدت دارن چرت و پرت تحوبل مردم بدبخت ميدن )
و همينطور دونستيم مترقي ترين قانون اساسي در بين کشورها , قانون اساسي کشور امارات هستش , حالا کار نداريم که بهش عمل ميشه يا نه ولي اين کشور بهترين قانون اساسي رو داره .
يکي از استادامون يه جمله خيلي خوبي ميگفت و روشم خيلي پا فشاري ميکرد , ميگفت : فاميل , آشنا و همشهري نه ؛ هموطن آري .
مي گفت اگه بتونيم اين جمله رو سرلوح زندگي هر ايروني کنيم اون موقع کشوري مي تونيم داشته باشيم بر فراز .
از اين زبون بوشهريا خوشم مياد , البته دوست ندارم خودم اينجوري صحبت کنم ولي از حرف زدنشون خوشم مياد , محمد با اون لحجه بامزش و اون جکاش که جالبي جکاش اينه که عملي اجراشون ميکنه و تو همشونم شخصيتي به نام جاسم وجود داره .
زبونشون زبون جالبيه و کلامات انگليسي توش زياده و خودشون ميگفتن که قديما تعداد اين کلمات انگليسي زيادتر بوده و الان از تعداشون کاسته شده .
تو اينا رضا از همه غليضتر حرف ميزد , مثلا وقتي خونه خالش زنگ ميزد تا با زيدش گپي بزنه ميگفت گوشي رو بده به " بچه خاله! " , حالا من موندم اون بدختا از کجا مي بايستي ميفهميدن که منظورش کدوم بچه خالست و هميشه رو اين موضوع باهاش بحث مي کردم که بابا چرا نميگي دختر خاله و اسم طرف رو صدا نميزني ؟
عقايد عجيبي هم داشتن و ماشاالله همشونم تو اين شعار فرزند کمتر زندگي بهتر بسي جون عمشون کوشيده بودن !!!
مثلا همين احمد آقاي ما که عشق مبارکشون واسم بسي عجيب تشريف داشت 10 تا بچه بودن ! ( خدا بده برکت ) و ايشون بچه هفتم خونواده تشريف داشتن .
يا مثلا ميگفتن که همه تو بوشهر چه پسر و چه دختر به خاطر اينکه هوا گرمه زودي به سن بلوغ ميرسن و هنوز شلوارشون رو نميتونن خودشون بکشن بالا ميگن مامان , مامان من زن مي خوام ! ( اوخ ببخشيد همسر مي خوام ) و واسه همين همه زود عروسي ميکنن و اينا حالا جزو نوادرن که تا الان مجرد موندن .
انقد بدم مياد از دختر پسرايي که زود ازدواج ميکنن که نگو , پسره هنوز از سي بيلاش پنج تا بيلشم در نيومده ميوفته دنبال عروس خانوم .
البته با دير ازدواج کردنم موافق نيستما چون با دير شدن آدم ديگه از اون شور جووني تهي ميشه ( امضاء ؛ از بيانات اعلاحضرت شازده ) .
يا يه نمونه ديگه از رسوماي بوشهريا اينه که کسي که وقتي فوت کرده باشه اگه وصيت کرده باشه ميبرنش تو کربلا دفنش ميکنن .
آقا مرده رو ور ميدارن ميذارن تو يه اطاقي و آويزون ميکنن اين جسد مبارک رو تا يه لنچي پيدا بشه و ايشون رو به عراق تشريف فرما بکنه و تو اين مدتم ميگن چسد داغون ميشه .
اين يکي از مسخره ترين کاراس به نظر من , البته خداي نکرده نمي خوام به اعتقادات قشر خاصي اهانت کنما , ولي آخه اين کارا يعني چي ؟
يعني من الان از ديوار مردم بالا برم , آدم بکشم , دزدي بکنم , حق يتيم و مظلوم رو بخورم , به دختر مردم به زور هر کاري عشقم ميرسه بکنم و ... بعد تو اون دنيا فقط به صرف اينکه من رو تو کربلا دفن کردن بخشيده کنن , اگه واقعا اين طور باشه که بايد گفت خدا نا عادل تشريف داره ولي همه ميدونيم که عدل خدا اين رو نقض ميکنه پس بابا ابن کارا آخه يعني چي ؟
تو اين چن روز اين خزر انگار موجاش رو غورط داده و فقط تو روز نهم يه نموره بر ما بندگان حقير لطفي ابراز داشته و يه نموره خود را تکان تکان دادند بچگي .
واي خدا , دلم ميخواست اونجا بوديد و غيافه بعضيا رو ميديديد , آخه طفلکيا تا حالا بعضياشون دريا نيومده بودن و غيافهاشون خيلي با مزه بود وقتي دريا ميديدن .
در کل روزهاي خوبي بود , هر چند که تموم وقتمون رو درس گرفته بود ولي تجارب زيادي به دست آوردم , تجربه زندگي با فرهنگي متفاوت و تجاربي که استاداي خوب اين چن روز در اختيارمون گذاشتن .
هيچ وقت يادم نيميره , روزه هفتم داشتيم واسه يه ديدار کاري ميرفتيم بابل و من و 14 تا از بچه ها ريختيم تو يه مينيبوس که يه راننده باحال داشت و بعد از 7 روز گوشهاي مبارکمون نواي چن تا ترانه رو شنيد , راستش رو بخوايد اين ترانه خونمون خفن افتاده بود پايين و به شدت به چن تا ترانه شنيدن نياز مبرم داشتيم و اين راننده هم نامردي نکرده بود و يه سيستم توپ ريخته بود تو ماشينشو و اي ول مرام , يادم نميره , هنوز يکي دو دقيقه بود که راه افتاده بوديم که يه دفه يکي از بچه ها از تو جيبش يه دونه تفنگ در آورد و پريد جلوي ماشين و داد زد آقاي راننده بزن خاکي وگرنه ميکشمت !!!!!!!!! هممون هنگيده بوديم .
خاک بر سر با اين سن و اين هيکلش از ياسوج با خودش يه تفنگ اسباب بازي ورداشته بود آورده بود , آي آقا انقدر خنديديم و انقد اين پسر رو زديم که نگو , واقعا يادش به خير .
روز آخر وقتي داشتم با بچه ها خداحافظي ميکردم احساس کردم خيلي زود دلم واسشون تنگ ميشه , البته واسه بعضياشون و نه کسايي مثل امان که حالم از ديدن اين آدم مغرور و از خود راصي ومفت خور و ... بهم مي خورد .
از اونجا هم مستقيم رفتم گيلان چون از قبل با خونوادم قرار گذاشته بوديم که اونا برن گيلان و منم بهشون ملحق بشم .
جاده بين بابل تا لاهيجان که يه 6 ساعتي طول کشيد فوق العاده زيبا بود .
يه جاده کنار دريا که بعضي وقتا به هم خيلي نزديک ميشدن و شهراي زيبايي مثل فريدون کنار و نوشهر و چالوس و رامسر و رودسر و ... .
و واقعا گيلان زيباست , گيلان از لحاظ سرسبزي خيلي سرسبزتر از مازندران هستش ولي هر دو واقعا زيبان .
اون چن روزي که گيلان بوديم همون چن روز تعطيلي وسط خرداد بود و چقدر مسافر اومده بود و واقعا جاتون خالي , خوش گذشت و از صميم قلب آرزو ميکنم که روزي با تک تک دوستاي نازنينم برم شمال .

* آخيــــش , تموم شد . باور کنيد من طرز نوشتنم انقدر بد نيست , البته بد هست ولي نه انقد و باور کنيد من با تايپ کردن فارسي خفن مشکل دارم و وقتي دو خط فارسي مي خوام بنويسم نفسم بند مياد و هر چي تو ذهنم هستش ميپره و سعي ميکنم از سر و ته جملاتم بزنم تا زودتر تموم بشه و اين خاطرات اين چن روزمم باور کنيد که خيلي سانسور کردم و اتفاقاي خيلي زياد واسم افتاد که بعضياشون واقعا جالب بود ولي شرمنده که حال نوشتن ندارم , در هر صورت به بزرگواري خودتون ببخشيد .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home