Wednesday, June 08, 2005

Part 1
چن روز با خاطراتي تکرار ناشدني


شنبه 31 ارديبهشت , ساعت 6 بامداد , خونه .
مادر و برادرم خوابن , آسه آسه قدم بر ميدارم و ميام و ميرم که لولاي دري خش خش نکنه , مادرم خستست و خوابش همچون پر غويي سبک و آگاهم از اينکه همچون شبهاي قبل تا دم دماي صبح خوابش نبرده و تازه چشم رو هم گذاشته .
اما برادرم نه , مطمينم که اگه الان بمبم بترکه و يا با جاش بندازمش تو دريا بازم انگار نه انگار .
به ساکم نگاهي ميندازم و غمم ميگيره که چه جوري بايد به دنبال خودم بکشمش ولي باز خدا رو شکر ميکنم که بالاخره کوششم ثمر داد و موفق شدم کلي از خرت و پرتايي که مامان به زور تو ساکم کرده بود و بذارم بيرون و فقط واسه يه چيز که نمي تونم ببرمش دلم تنگ ميشه , کامي عزيزم رو ميگم .
وقتي ياد اصراراي مامان ميوفتم که مجبورم مي کرد که فلان چيزم ببر شايد به دردت بخوره خندم ميگيره , ياد اون قصه هاي مجيد ميفتم که روزي که واسه اردو مي خواست بره بي بيش حتي دو دست لحاف و تشک بارش کرده بود .
خوب , ديگه کم کم بايد آماده رفتن شم .
يه نگاهي توآينه ميندازم و خوب سر تا پام رو ورنداز مي کنم .
واي خدا جون ايني که تو آينست واقعا منم ؟
انقد تريپ بچه مثبتي زدم که خودم خودم رو نميشناسم چه برسه به ديگرون .
يه شلوار پارچه اي صورمه اي , يه پيراهن آسين بلند آبي خيلي روشن و يه کفش مشکي که از بس واکس زده بودم بهش و ساييده بودمش برق ميزد .
راستش رو بخوايد وقتي اين تيپي ( اونم به ندرت ) لباس مي پوشم تو خيابون در ميام انگار که همه دارن نگام ميکنن و به هم ديگه نشونم ميدن و بهم هرهر ميخندن , همه بهم ميگن اين لباسا بهم مياد ولي چه کنم که اصلا به دلم نميشينه .
به هيچ عنوان آدم جلفي نيستم ولي خوب با اين مدلي اصلا حال نمي کنم .
باز خدا رو شکر ريشام رو با تيغ زدم و آنکاردم اين يه قلم رو .
دوست دارم درشون بيارم ولي چه کنم که سفري که در پيش دارم ايجاب به اين هنجار ميکنه .
دارم راه ميوفتم که مامانم رو ميبينم که به سراغم مياد و يه قرآن و يه کاسه آب و خداحافظ .
و امروز , تهران و باروني که چه زيبا کرده شهر و چه لطيف کرده هواي شهر رو .
با کمي تاخير و اين ور اون ور زدن به ترمينال شرق ميرسم , ولي از شانس بد جاده هراز بستست و من موندم حالا بلا تکليف و هيج اتوبوسي به سمت بابلسر حرکت نمي کنه , آره مقصدم بابلسر هستش .
بالاخره اتوبوسي به مقصد قايمشهر گير ميارم و سوار ميشم .
ساعت 10:30 , من و 13 تا مسافر ديگه و حرکت به سمت قايمشهر .
اولين بار که از جاده فيروزکوه دارم ميرم , جاده بدي نيست و قشنگيياي خاص خودش رو داره و حتي وسط راه به يه قسمتايي رسيديم که واقعا هوا سرد بود و وقتي يه تونل بزرگ رو رد کرديم انگار که از يه دنيا به يه دنياي ديگه پا گذاشتي , دنياي قيل تونل خشک و بي روح و دنياي بعد از تونل سراپا سبز , خدايا چه آقريدي واقعا ؟
من در طول سال به دفعات خيلي زيادي به شمال ميرم ولي هيچ وقت اين شمال تازگيش رو واسم از دست نميده و هر بار انگار که اول بار که مي بينمش .
جلوم دختري حدودا 23 ساله نشسته که الان ميشه گفت يکي دو دقيقه اي هستش که روسريش به طور کامل از سرش افتاده و من موندم که واقعا متوجه نشده اين افتادن روسريش رو و يا واقعا ميدونه و عينه خيالش نيست , اون جلوم و رفيقش صندلي کناري و من پشتشون و مسافري هم ديگه نزديکمون نيست و من رو هم که ميشناسيد که چقد بچه مثبت و سر به زيرم !!! و بالاخره رفيقش بهش ميگه روسريت رو درست کن و ايشون با تمعنينه اين کار روانجام ميده , بابا اي ول ريلکسي(اين روي منم کم کرده تو پر رويي) .
بعد از 5 ساعت رسيدم قايمشهر و بعدم که رفتم بابل , بابل بيشتر از اون چيزي که انتظار داشتم بزرگ بود و اصلا فکر نمي کردم اين اندازه اي باشه و بعد از اونجام رفتم به بابلسر .
وقتي تو بابلسر داشتم ماشين مي گرفتم تا به محل برم به طور اتفاقي يکي ديگه از بچه ها رو ديدم که بعدها شد هم اطاقيم .
بالاخره خسته رسيدم به اطاقي که ولسم در نظر گرفته شده بود , چقدر خسته بودم و انگار خزر هم مثل من خسته بود و نايي براي خروش نداشت .
به هر 4 نفر يه خونه داده بودن و کل محوطه تو يه محيط مستطيل شکل بود که به علت پيشروي که تو خزر کرده بودن دو ضلع از اين چهار ضلع رو دريا در بر گرفته بود و بهش فوق العاده رسيده بودن و جاي قشنگي بود و گلهاي فراون و متعددي توش کاشته بودن .
امان , اولين هم اطاقيم , هموني که تو راه باهاش برخورد کرده بودم , بچه اي از تبار لر و اهل ياسوج .
اولش به نظر بچه بدي نميومد ولي هر روز که مي گذشت و با او بودن رو بيشتر تجربه ميکردم به همين نسبتم تنفرم ازش بيشتر ميشد .
کم کم دو تا ديگه از هم اتاقيام هم اومدن , رضا و احمد هر دو از جنوبيترين نقاط کشور , بندر دير در بوشهر .
راستش رو بخوايد اين اولين تجربه زندگي با چن نفر ديگه برام بود , اونم هم اطاقيايي که خودم انتخابشون نکرده بودم و واسم انتخابشون کرده بودن , از احمد و رضا تو نگاه اول بدم نيومد ولي از اين ناراحت بودم که فک مي کردم از اون بچه اند مثبتان که خدا رو شکر بعدها معلوم شد اين طور نيستن .
اون شب با احمد کنار دريا رفتيم , دريا همش چن متر با خونمون فاصله داشت .
واي خدا چقدر قشنگ بود , به کنار خزر زياد اومدم ولي هميشه انگار اولين بار مي بينمش هر بار که ملاقاتش ميکنم کلي ذوق زده ميشم , وقتي تو شب نگاش مي کردي خط متمايز کننده مرز شب و دريا رو نميشد تشخيص داد و انگار خدا شب رو از همين زير پاهام آفريده بود و انگار در نقطه انتهايي زمين ايستادم و اگه يه قدم ديگه جلو بزارم پرت ميشم , آره , خزر هم آينه اي از شب بود .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home