Monday, October 25, 2004

و آنگاه که در سور دميده شود

soor


و آنگاه که در سور دمد آن مقرر گشته بر او و همگان به فرمان آن يکتا سر به خاک نهند و ودا گويند هر چند کوتاه دنيا را و اينان آخرين کساني باشند که اين زمانه قدار , اين زمانه بس مبتلا گشته به ريا و گناه را بينند , همچون مناني که چه راهت فروختند عافيت ابدي را به لزت حيواني .
و اينک سور و آن ندا دهنده که وعده آن يکتا را به راستي رخت عمل پوشاند و گويد اي بنده , بين که اينک گاه بازخواست است , گاه پايان ظلم تو بر خودت و برادرانت که شکم گنده نمودي به ناحق و وعده گفته بوديم که آن آتش است که در تن کني نه محرک جسم پس اينک گاه , گاه سر برآوردن شعله از درون توست که اين را ما بر تو مقدر نکرديم . سبب از عمل تو بود , سبب آن آه يتيمي بود که برآوردي و به اشک مظلوم راه مانده ريشخندي زدي .
خدايا فرصت ده , خديا فقط براي يک روز , يک لحظه تا به دنيا باز گرديم و چه دير به ياد توبه اُفتيم و حال وقت آن است که جواب گوييم آنچه را که با بي شرمي ار دهان طفل گرسنه اي باز ستانديم و حال وقت آن است که گدازه شود در جان که يکتا بس سخت گير است در ستاندن حق مظلوم .
و اينک باز سور , دمد اما نه اين بار از جهت مردن بلکه دمد تا جهانيان جملگي به دنيا آيند براي ابد .
و کفنها پيچند به دور و قبرها و زمين نيز چنان حلاجي گردد از جهت آن حلاج يکتا و من گناهکار حتي به فکر عزيزان خود نباشم و گريزگاهي از سبب ترس خواهم که چه سعي نافرجامي و حال نوبت آن است که حاله سبب جدايي نيک بختان از من گردد و به آنان التماس کنم که نظري بر من کنيد که از لطف برکت شما من نيز رهايي يابم و گويند به همان جايي بازگرد که ستم نمودي بر ما که چه تلخ گويند اين حقيقت را و به راستي مستحقم بر اين ذلت که ستم را آنان بر من نثار نکردند و اين خود بودم که خشت خشت بر ديوار گناه ظلمانيم مي افزودم .
و صراط , تند دوند بي آنکه به زير نگاهي انداخته باشند و من خود دانم که چه سرانجامي در انتظار من است , من خواهم اوفتاد که اين کرده من است و نوبت بر من رسد و در آن لحظه بر نويد دهنده و عزيزانش توکل کنم که به ولله در دنياي فاني هر چه بودم و هر خطايي نمودم ولي به آن رحمان قسم که هرگز از ياد نبردم رسول و عطرت را , پس بسمل گويم و چشم به لطف آن اقيانوس بي کران و آن عزيز ان بندم , باشد که مرهمتي گردد بر من سراپا تقصير .

Thursday, October 21, 2004

فقط يازده روز


يازده روز گذشت , نه طلوعي ديد و نه غروبي , نه نوازشهاي پدر را حس کرد نه گرماي آغوش گرم مادر را , نه خنده اي بر لب زد و نه مجال خنده بر لب کسي داد , آري , نازنين فرازم را به خاک سپرديم .
پس از روزها غصه و غم , پس از روزها التماس به درگاه حق , چه مظلومانه سپرديمش بر خاک آن نيلوفري را که نه دانست شب چيست و سرآغاز روز کي است , پاک آمد و پاک و معصوم ودا گفت ما را .
نمي دونم چي بايد بگم و اصلا واسه چي دارم مي نويسم و فقط ميدونم واسه عزيزي دارم مي نويسم که فقط عمر کوتاهش به ماه حتي نرسيد و يازده آخرين رقم عمرش بود .
شنبه فرازم فوت کرد و هيچ کدوممون باورمون نمي شد که به اين آسوني اون از پيشمون رفته , خانوادم در طي فقط چن روز از اوج خوشبختي و شادماني حالا به نهايت غم رسيده بود .
بنده خدا خواهرم گريه ميکرد و ميگفت : آخه من 9 ماه صبح که ميشد به بچم مي گفتم صبح به خير و شب که ميشد بهش شب به خير ميگفتم و حالا چه جوري بايد بذارمش تو خاک .
چه سخت گذشت اون روز , هر کاري ميکردم نمي تونستم چهرش رو از ذهنم دور کنم , ياد اون 2 روز اول که سالم بود و ياد اون لحظه اي که تو بغلم قبل از بيمارستان رفتن ناله ميکرد .
يک شنبه فقط چن نفر پاشديم رفتيم جنازش رو تحويل گرفتيم , تا قبرستون تو ماشين خودمون بود و تو بغل خودمون ولي خواهرم اجازه نمي داد کسي پارچه روي سر بچه رو برداره , حتي خودشم بچه رو نگاه نمي کرد و هي مي گفت نمي خوام کسي بچم رو تو اين وضع ببينه , مي خوام بچم رو با خاطره اون صورت قشنگش دفن کنم .
بچه رو برديم براي غسل کردن , واي خداي من چه لحظات تلخي بود , زمان 6 سال به عقب برگشته بود , فرازم رو داشتيم جايي غسل ميداديم که 6 سال پيش نازنين پدرم رو توش غسل داديم حالا نوبت به نوه رسيده بود .
پارچه رو زديم کنار , نازنينم هنوزم زيبا بود , باورم نمي شد که داريم روش آب غسل ميريزيم و واسش ذکر مي گيم , هممون گريه ميکرديم ولي نه بلند , انگار داشتيم خفه ميشديم .
بجه رو کافور زدن و کفن کردن .
چه زود وقت کفن کردنت فرا رسيد نازنينم و من سراپا گناه هنوز زنده ام , خدايا من ساپا تقصيرچرا بايد زنده باشم و اون بچه پاک چرا ... .
تا سر قبرش خودمون برديمش و مادر پيرم واسه حتي چن لحظه بغل کردن نوش داشت از خود بي خود ميشد .
آره فرازم رو گذاشتيم تو قبر , اين آخرين لحظاتي بود که داشتم مي ديدمش و و وقتي سنگ رو رو قبر کوچيکش گذاشتن ديگه تموم شد , انگار فراز نامي هيچ وقت به دنيا نيمومده .
نازنين دايي من , بدون که درسته جسمت رو دفن کرديم ولي به خداي واحد قسم که يادت تا آخر عمرم هميشه تو قلبم و ذهنم هست و به خداوندي خدا هميشه دوستت خواهم داشت تا اون زموني فرا برسه که تو رو ملاقات کنم از معصوميت و شفاعت تو شايد من سراپا تقصير هم فرج يابم .

Thursday, October 14, 2004

نازنين فراز من


اين روزا نه من و نه هيچ کدوم از اعضاي خانوادم روزگار خوشي رو نميگذرونن , آخه نازنين فراز من هنوز تو بخش اِن آي سي يو هستش و راستش رو بخوايد حالش اصلا فرقي نکرده .
دوس ندارم اصلا اين حرف بزنم ولي دکترا چندان بهش اميد ندارن .
بچه اي شده با سر تراشيده شده و بدن تکه تکه شده .
نازنينم خيلي بچه خوشگل و سفيد و نازي بود و حالا تموم بدنش رو سوراخ کردن و حتي از سرشم بهش سرم ميزنن , مادرم مي گفت روز اول وقتي مي خواستن رگش رو پيدا کنن تموم دست عزيزم رو سوراخ کردن تا رگش رو پيدا کنن و در آن واحد هفت تا سرم بهش وصل بود .
اين چن روز خونمون شده غم کده , همه سعي مي کنن خودشون رو کنترل کنن ولي مگه ميشه , همينکه يکي بغضش مي ترکه بقيه هم ميزنن زيره گريه .
اصلا فکرم درست کار نمي کنه و تو اين چن روز نه من نه بقيه هيچ کاري جز التماس به درگاه اوني که اون بالاست و شمردن لحظه ها نکرديم .
بيچاره خواهرم با اون وضع از بس پله هاي بيمارستان و بالا پايين رفته جاي بخيه هاش بدجوري درد گرفته و زمين گير شده , آخ اگه مادر و خواهرم رو ببينين , تو همين چن روز کلي پير شدن و دامادمم که حرفي نميزنه و فقط روزه ميگيره و دعا ميکنه .
امروز بالاخره موفق شدم که بهم اجازه بدن حداقل نازنينم رو از پشت شيشه ها ببينم , آخه هيچکي رو راه نميدن و فقط بعضي وقتا به خواهرم اجازه ميدن بره تو و مادرمم که از بس سمج بازي در مياره پاشنه اون اِن آي سي يو رو از جا در آورده و روزي ده بار به بهانه هاي مختلف ميره تو و درمياد و ميزنه زير گريه .
هر کاري مي کنم نمي تونم فکرش رو از ذهنم واسه چن دقيقه هم که شده دور کنم , آخه به خدا بچه خيلي خوشگل و نازي بود .
اون يه بچه واقعا سالمي بود و هيچ کس حتي تصورشم نمي کرد که اين طوري بشه .
خاطره آخرين لحظاتي که ديدمش داره داغونم مي کنه , تو بغلم بود و داشتيم ميبرديمش بيمارستان , اون گريه نمي کرد , چشاش باز بود و پشت سر هم تند تند فقط ناله مي کرد , هي بهش ميگفتم جانم , چيه نازنيننم ولي فقط ناله و فقط ناله .
دکترا ميگن خونش عفونت کرده .
از همه دوستاي خوبم که تو اين مدت به من محبت داشتن و واسه عزيزم دعا کردن خيلي تشکر مي کنم وممنونم ولي بازم ازتون عاجزانه تقاضا مي کنم که بازم واسش دعا کنيد , دعا کنيد که اگه قراره خدا لطف کنه و نازنينم زنده بمونه سالم باشه و نه ناقص .
تا مدتي نمي خوام مطلب بنويسم تا نازنينم خوب بشه و اگه زبونم لال و خداي نکرده خوب نشه واسه يه مدت طولاني و يا شايدم واسه هميشه ديگه مطلب ننويسم واينجا رو ببندم و يا بدمش به کسي .
ديگه چه دل خوشي مي تونم داشته باشم آخه ؟ تا کي مي تونم پرپر شدن تک تک عزيزانم رو به چشم ببينم .
هميشه از بچه گي از خدا مي خواستم که خدايا من رو زودتر از همه عزيزانم از اين دنيا ببر چون نمي خوام پرپر شدن هيچ کدومشون رو به چشم ببينم ولي نمي دونم چرا خدا آرزوم رو براورده نمي کنه , چرا من کثافت و گناهکار رو زنده نگه داشته ؟ چرا آخه ؟ چرا ؟
دارم ديوونه ميشم , فقط اميدم به خدا و عزيزانش هستش که اگه اونا بخوان و گوشه چشمي به ما بکنن حتما عزيزم و همه بيمارا به اميد رحمتشون خوب ميشن , پس ازتون تمنا ميکنم که واسه همه بيمارا و نازنين منم دعا کنيد .
خداحافظ , شايد براي هميشه .

Saturday, October 09, 2004

حال خواهرزادم اصلا خوب نيست . الان اين دومين روزه که تو سي سي يو هستش , التماستون مي کنم , به پا تون ميفتم , تو رو خدا , تو رو به هر کي که مي پرستيد و دوسش داريد قسمتون ميدم که دعاش کنيد , دعا کنيد که هم زنده بمونه هم سالم , ازتون خواهش مي کنم فراموشش نکنيد , بخدا خوانوادم داره داغون ميشه , بهتون التماس مي کنم , خدايا تو خودت رحم کن .

Thursday, October 07, 2004

فراز

Faraz

يا ايهاالملت , به پيش آييد و تبريک گوييد ما را که سبب اين شادباش تولد فراز نامي سرزنده و سرخوش و تپل مپل در اين آريا سرزمين باشد و مادرش نيز هم بسان او چالاک و ما مفتخر نموديم او را به خواهرزادگي و بسي اينک خوشمان مي گذرد و جايتان بس خالي تا ببينيد که دل شازده چه جور واسه اين خواهرزاده اش قيلي ويلي ميرود و خدا کند به اينجانب برود و بسان ما از لحاظ بر رو و تيپ و کمالات گردد که اگر چنين گردد که بس دختر کش خواهد بود و ملت دختر جماعت دردرگاهيه خانه شان صف خواهند کشيد همانگونه که اينک جلوي در ما صف کشيده اند و فرياد واعشقا سر ميدهند و از فرط عشق سينه چاک دهند و نعره زنند - آره جون عمه مبارکمان -
اما اينک ما چندان وقت نداريم و سرمان خفن با اين شازده نو رسيده بس شلوغ است ولي در اسرع وقت به ديدار خواهيم آمد تا شرح واقعه نماييم شما را , پس تا بعد باباي .

Sunday, October 03, 2004

خوابهاي صادقه من


اين روزا اصلا حال و حوصله هيچ کارو هيچ کسي رو ندارم و بد جوري دلم گرفته و دست و دلم حتي به نوشتنم نميره .
يه فکر عين خوره افتاده به جونم و داره داغونم ميکنه و هر چه قدر سعي ميکنم که بهش فکر نکنم نمي تونم , خيلي سخت که يه چيزي آدم رو اذيت کنه و نشه اون چيز رو واسه ديگرون تعريف کرد و ازشون کمک خواست و واسه همينم به ذهنم رسيد که با شما در ميونش بذارم چون تو اين موقعيت هم مثل گذشته به نظرم با شما خيلي راحت ترم .
نمي دونم شما تو زندگي چقدر خواب ميبينيد و چه اندازه اين خوابهايي که مي بينيد تو زندگي روزمره شما محقق ميشه و واقعا اتفاق ميفته , راستش من خوابهايي که تو حالتهاي عادي , يعني نه از روي پر خوري و خستگي روزانه مي بينم عينا واسم اتفاق ميفته و بد جوري خوابهايي رو که مي بينم چه خوب چه تلخ همشون رو تو زندگيم به عينه ميبينم .
شايد باورتون نشه ولي من حتي مرگ باباي خدا بيامرزمم چن روز قبل از فوتش به خواب ديده بودم و چن روز بعد از خواب ... .
واقعا چه شب تلخي بود اون شب برام , يادمه تا صبح چشمام از اشک خشک نمي شد و رخت خوابم واقعا خيس بود .
بعد از اون خوابم بازم خوابهاي زيادي ديدم که همشون چه خوب و چه بد اتفاق افتاد تا اينکه رسيديم به 5 , 6 ماه پيش و بازم يک شب و يک خواب .
خواب ديدم که خواهرم هنگام زايمان بچش هم حال خودش و هم حال بچش بد ميشه , راستش از اون موقع تا الان اصلا روزگار خوشي ندارم و وقتي نميشه که به ياد اين خواب نباشم و حالا تا 2 , 3 روز ديگه وقت زايمان خواهرم هستش .
دردمم رو با هيچ کس نمي تونم در ميون بذارم چون نمي خوام بقيه رو هم نگرون کنم و بد جوري حالم خرابه .
خواهري که عين يه مادر دوسش دارم چون واقعا عين يه مادر واسم زحمت کشيده و نمي دونيد چه آدم مهربون و زحمت کشي هستش , اون نمونه زني هستش که هر کي مي بيندش واقعا بهش احترام ميذاره و خدا ميدونه که چقدر دوسش دارم .
اين يه ماه آخرم حالش اصلا خوب نيست و حتي بعضي موقع ها نمي تونه راه بره و هفته اي هم دوتا آمپول تزريق ميکنه که بچه سالم بمونه .
تو رو خدا , تو رو به هر کي که دوست داريد , شما رو به هر کي که مي پرستيد قسمتون ميدم واسه خودش و بچش دعا کنيد , ازتون خواهش ميکنم .