Thursday, October 14, 2004

نازنين فراز من


اين روزا نه من و نه هيچ کدوم از اعضاي خانوادم روزگار خوشي رو نميگذرونن , آخه نازنين فراز من هنوز تو بخش اِن آي سي يو هستش و راستش رو بخوايد حالش اصلا فرقي نکرده .
دوس ندارم اصلا اين حرف بزنم ولي دکترا چندان بهش اميد ندارن .
بچه اي شده با سر تراشيده شده و بدن تکه تکه شده .
نازنينم خيلي بچه خوشگل و سفيد و نازي بود و حالا تموم بدنش رو سوراخ کردن و حتي از سرشم بهش سرم ميزنن , مادرم مي گفت روز اول وقتي مي خواستن رگش رو پيدا کنن تموم دست عزيزم رو سوراخ کردن تا رگش رو پيدا کنن و در آن واحد هفت تا سرم بهش وصل بود .
اين چن روز خونمون شده غم کده , همه سعي مي کنن خودشون رو کنترل کنن ولي مگه ميشه , همينکه يکي بغضش مي ترکه بقيه هم ميزنن زيره گريه .
اصلا فکرم درست کار نمي کنه و تو اين چن روز نه من نه بقيه هيچ کاري جز التماس به درگاه اوني که اون بالاست و شمردن لحظه ها نکرديم .
بيچاره خواهرم با اون وضع از بس پله هاي بيمارستان و بالا پايين رفته جاي بخيه هاش بدجوري درد گرفته و زمين گير شده , آخ اگه مادر و خواهرم رو ببينين , تو همين چن روز کلي پير شدن و دامادمم که حرفي نميزنه و فقط روزه ميگيره و دعا ميکنه .
امروز بالاخره موفق شدم که بهم اجازه بدن حداقل نازنينم رو از پشت شيشه ها ببينم , آخه هيچکي رو راه نميدن و فقط بعضي وقتا به خواهرم اجازه ميدن بره تو و مادرمم که از بس سمج بازي در مياره پاشنه اون اِن آي سي يو رو از جا در آورده و روزي ده بار به بهانه هاي مختلف ميره تو و درمياد و ميزنه زير گريه .
هر کاري مي کنم نمي تونم فکرش رو از ذهنم واسه چن دقيقه هم که شده دور کنم , آخه به خدا بچه خيلي خوشگل و نازي بود .
اون يه بچه واقعا سالمي بود و هيچ کس حتي تصورشم نمي کرد که اين طوري بشه .
خاطره آخرين لحظاتي که ديدمش داره داغونم مي کنه , تو بغلم بود و داشتيم ميبرديمش بيمارستان , اون گريه نمي کرد , چشاش باز بود و پشت سر هم تند تند فقط ناله مي کرد , هي بهش ميگفتم جانم , چيه نازنيننم ولي فقط ناله و فقط ناله .
دکترا ميگن خونش عفونت کرده .
از همه دوستاي خوبم که تو اين مدت به من محبت داشتن و واسه عزيزم دعا کردن خيلي تشکر مي کنم وممنونم ولي بازم ازتون عاجزانه تقاضا مي کنم که بازم واسش دعا کنيد , دعا کنيد که اگه قراره خدا لطف کنه و نازنينم زنده بمونه سالم باشه و نه ناقص .
تا مدتي نمي خوام مطلب بنويسم تا نازنينم خوب بشه و اگه زبونم لال و خداي نکرده خوب نشه واسه يه مدت طولاني و يا شايدم واسه هميشه ديگه مطلب ننويسم واينجا رو ببندم و يا بدمش به کسي .
ديگه چه دل خوشي مي تونم داشته باشم آخه ؟ تا کي مي تونم پرپر شدن تک تک عزيزانم رو به چشم ببينم .
هميشه از بچه گي از خدا مي خواستم که خدايا من رو زودتر از همه عزيزانم از اين دنيا ببر چون نمي خوام پرپر شدن هيچ کدومشون رو به چشم ببينم ولي نمي دونم چرا خدا آرزوم رو براورده نمي کنه , چرا من کثافت و گناهکار رو زنده نگه داشته ؟ چرا آخه ؟ چرا ؟
دارم ديوونه ميشم , فقط اميدم به خدا و عزيزانش هستش که اگه اونا بخوان و گوشه چشمي به ما بکنن حتما عزيزم و همه بيمارا به اميد رحمتشون خوب ميشن , پس ازتون تمنا ميکنم که واسه همه بيمارا و نازنين منم دعا کنيد .
خداحافظ , شايد براي هميشه .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home