Sunday, October 03, 2004

خوابهاي صادقه من


اين روزا اصلا حال و حوصله هيچ کارو هيچ کسي رو ندارم و بد جوري دلم گرفته و دست و دلم حتي به نوشتنم نميره .
يه فکر عين خوره افتاده به جونم و داره داغونم ميکنه و هر چه قدر سعي ميکنم که بهش فکر نکنم نمي تونم , خيلي سخت که يه چيزي آدم رو اذيت کنه و نشه اون چيز رو واسه ديگرون تعريف کرد و ازشون کمک خواست و واسه همينم به ذهنم رسيد که با شما در ميونش بذارم چون تو اين موقعيت هم مثل گذشته به نظرم با شما خيلي راحت ترم .
نمي دونم شما تو زندگي چقدر خواب ميبينيد و چه اندازه اين خوابهايي که مي بينيد تو زندگي روزمره شما محقق ميشه و واقعا اتفاق ميفته , راستش من خوابهايي که تو حالتهاي عادي , يعني نه از روي پر خوري و خستگي روزانه مي بينم عينا واسم اتفاق ميفته و بد جوري خوابهايي رو که مي بينم چه خوب چه تلخ همشون رو تو زندگيم به عينه ميبينم .
شايد باورتون نشه ولي من حتي مرگ باباي خدا بيامرزمم چن روز قبل از فوتش به خواب ديده بودم و چن روز بعد از خواب ... .
واقعا چه شب تلخي بود اون شب برام , يادمه تا صبح چشمام از اشک خشک نمي شد و رخت خوابم واقعا خيس بود .
بعد از اون خوابم بازم خوابهاي زيادي ديدم که همشون چه خوب و چه بد اتفاق افتاد تا اينکه رسيديم به 5 , 6 ماه پيش و بازم يک شب و يک خواب .
خواب ديدم که خواهرم هنگام زايمان بچش هم حال خودش و هم حال بچش بد ميشه , راستش از اون موقع تا الان اصلا روزگار خوشي ندارم و وقتي نميشه که به ياد اين خواب نباشم و حالا تا 2 , 3 روز ديگه وقت زايمان خواهرم هستش .
دردمم رو با هيچ کس نمي تونم در ميون بذارم چون نمي خوام بقيه رو هم نگرون کنم و بد جوري حالم خرابه .
خواهري که عين يه مادر دوسش دارم چون واقعا عين يه مادر واسم زحمت کشيده و نمي دونيد چه آدم مهربون و زحمت کشي هستش , اون نمونه زني هستش که هر کي مي بيندش واقعا بهش احترام ميذاره و خدا ميدونه که چقدر دوسش دارم .
اين يه ماه آخرم حالش اصلا خوب نيست و حتي بعضي موقع ها نمي تونه راه بره و هفته اي هم دوتا آمپول تزريق ميکنه که بچه سالم بمونه .
تو رو خدا , تو رو به هر کي که دوست داريد , شما رو به هر کي که مي پرستيد قسمتون ميدم واسه خودش و بچش دعا کنيد , ازتون خواهش ميکنم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home