Tuesday, August 31, 2004

پدر


پسرکي قدم زنان در خيابان , غلغله , شوق , هياهو , لبخند ولي در کنار بود و در ميان اين همه شوق اطرافيان پسرک بود و يه کوله بر دوش , کوله اي نه اين بار پر از شوق , کوله اي پر از بغض , پر از غم , پر از دلتنگي .
دل اين پسر غصه ما مي خواست که شاد باشه ولي بخدا نمي شد , آرزو داشت وارد مغازه اي بشه , از اين مغازه به اون مغازه , چشم از اين ويترين به اون ويترين برداره , يه کادوي خوشگل انتخاب کنه , يه کادوي زيبا و يه گل روي اون .
دل اين پسرک براي روزهاي خوش گذشته آخ که چقدر تنگ شده بود و حالا اون بود و يه جمعيت پر از شوق و يه کوله .
قدم و قدم و قدم و نهايت خستگي , حالا اون موند و شب و يه خيابون خالي ولي اون هنوز ميرفت و پسرک موند و شب و خداي شب .
شب به اين شوق چشم مي بنده و روز رو ودا ميگه که اي روز , تو که به فريادم نرسيدي و شايد که شب رحمي کنه و خواب يادآور روزهاي خوش باشه .
خواب , خواب , خواب ؛ ولي نه , اونم دادرس نشد و صبح .
روز داره لحظه لحظه ميگذره و پسرک هنوز تو چارچوب در زانو زده و چشم به اون دورها دوخته .
خدايا آخه تا کي , تا چن سال بايد اين پسرک چشم به راه باشه .

هنـــوز اين خانه اين ديــوارها بــوي پدر دارد - هنوز از ذهن کوچــه گامــــهاي او گذر دارد
هنوز اين حوض اين پاشويه اين گلدان پژمرده - از آن شبهاي خيس از عطر بارانها اثر دارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home