Thursday, October 21, 2004

فقط يازده روز


يازده روز گذشت , نه طلوعي ديد و نه غروبي , نه نوازشهاي پدر را حس کرد نه گرماي آغوش گرم مادر را , نه خنده اي بر لب زد و نه مجال خنده بر لب کسي داد , آري , نازنين فرازم را به خاک سپرديم .
پس از روزها غصه و غم , پس از روزها التماس به درگاه حق , چه مظلومانه سپرديمش بر خاک آن نيلوفري را که نه دانست شب چيست و سرآغاز روز کي است , پاک آمد و پاک و معصوم ودا گفت ما را .
نمي دونم چي بايد بگم و اصلا واسه چي دارم مي نويسم و فقط ميدونم واسه عزيزي دارم مي نويسم که فقط عمر کوتاهش به ماه حتي نرسيد و يازده آخرين رقم عمرش بود .
شنبه فرازم فوت کرد و هيچ کدوممون باورمون نمي شد که به اين آسوني اون از پيشمون رفته , خانوادم در طي فقط چن روز از اوج خوشبختي و شادماني حالا به نهايت غم رسيده بود .
بنده خدا خواهرم گريه ميکرد و ميگفت : آخه من 9 ماه صبح که ميشد به بچم مي گفتم صبح به خير و شب که ميشد بهش شب به خير ميگفتم و حالا چه جوري بايد بذارمش تو خاک .
چه سخت گذشت اون روز , هر کاري ميکردم نمي تونستم چهرش رو از ذهنم دور کنم , ياد اون 2 روز اول که سالم بود و ياد اون لحظه اي که تو بغلم قبل از بيمارستان رفتن ناله ميکرد .
يک شنبه فقط چن نفر پاشديم رفتيم جنازش رو تحويل گرفتيم , تا قبرستون تو ماشين خودمون بود و تو بغل خودمون ولي خواهرم اجازه نمي داد کسي پارچه روي سر بچه رو برداره , حتي خودشم بچه رو نگاه نمي کرد و هي مي گفت نمي خوام کسي بچم رو تو اين وضع ببينه , مي خوام بچم رو با خاطره اون صورت قشنگش دفن کنم .
بچه رو برديم براي غسل کردن , واي خداي من چه لحظات تلخي بود , زمان 6 سال به عقب برگشته بود , فرازم رو داشتيم جايي غسل ميداديم که 6 سال پيش نازنين پدرم رو توش غسل داديم حالا نوبت به نوه رسيده بود .
پارچه رو زديم کنار , نازنينم هنوزم زيبا بود , باورم نمي شد که داريم روش آب غسل ميريزيم و واسش ذکر مي گيم , هممون گريه ميکرديم ولي نه بلند , انگار داشتيم خفه ميشديم .
بجه رو کافور زدن و کفن کردن .
چه زود وقت کفن کردنت فرا رسيد نازنينم و من سراپا گناه هنوز زنده ام , خدايا من ساپا تقصيرچرا بايد زنده باشم و اون بچه پاک چرا ... .
تا سر قبرش خودمون برديمش و مادر پيرم واسه حتي چن لحظه بغل کردن نوش داشت از خود بي خود ميشد .
آره فرازم رو گذاشتيم تو قبر , اين آخرين لحظاتي بود که داشتم مي ديدمش و و وقتي سنگ رو رو قبر کوچيکش گذاشتن ديگه تموم شد , انگار فراز نامي هيچ وقت به دنيا نيمومده .
نازنين دايي من , بدون که درسته جسمت رو دفن کرديم ولي به خداي واحد قسم که يادت تا آخر عمرم هميشه تو قلبم و ذهنم هست و به خداوندي خدا هميشه دوستت خواهم داشت تا اون زموني فرا برسه که تو رو ملاقات کنم از معصوميت و شفاعت تو شايد من سراپا تقصير هم فرج يابم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home