Monday, November 29, 2004

تولدم مبارک !

Happy


تولد , تولد , تولدم مبارک , بيام شمعا رو فوت کنم که شونصد سال زنده باشم !!!
الهي که قربون خودم برم من .
خانوما و آقايون لطفا صف بکشيد , به همتون ميرسم , آهان , آفرين , يکي يکي اول بياد جلو و کادتون رو بديد و بعد منم افتخار روبوسي با شازده رو نسيبتون مي کنم, فقط خواهشمندم بي کادو کسي جلو نياد که بوسش نمي کنم , لطفا التماس نکن .
خيلي بي معرفتيت به خدا , من بيچاره رو نگا که خودم واسه خودم بايد جشن تولد بگيرم .
آخه روز به اين مهمي هم مگه هست , روزي که اراذل اوباشي چون من چشم به دنيا گشود و شد اين شازده شيطون گناهکار .
از همون بچگي نخاله بودم , يه بچه شيطون شيطون که تو شيطوني تو فاميل معروف بودم , البته اين رو هم بگم که تو مريض شدنم واقعا نوبر بودم و هميشه خدا مريض بودم و مخصوصا اکثرا تو بچگي گوش درد داشتم !
الان که بزرگترا ياد اون روزاي من رو مي کنن همه کلي از دستم شاکين و ميگن يه فاميل رو با اين مريض بودنات و شيطونيات الاف خودت کرده بودي , خوب من چي کنم بابا , شازده داشتن اين دردسرام داره ديگه !
يادم وقتي يه مهمون ميومد خونمون و هنوز من کولوچو بودم ميرفتم بالاي تلويزيون ميشستم و هر چي بهم ميگفتن بيا پايين انگار نه انگار .
عکسامم الان دارم , خودم هر وقت عکسام رو ميبينم خندم ميگيره چون واقعا شيطوني از سر و روم ميباره , با اون موهاي خيلي بلندم که مامانم عين دخترا سنجاق سر ميزد به سرم !!!
مادرم ميگفت که همسايمون يه دختر داشت که يه سال ازم بزرگتر بود و هر وقت که من رو ميديد يا من ميرفتم تو محوطه ساختمون ميرفت تو خونشون يه جا از ترس قايم ميشد و انگار که اضراييل رو ديده باش ميترسيد ازم .
ميدونيد چرا ؟ آخه از بس که قربونم برم بچه سر به راه و مظلومي بودم , آخه اون وقتا من وقتي دعوا ميکردم نه لگد ميزدم نه مشت و راسته کارم فقط و فقط گاز گرفتن بود !!!!!!! بدبختي اينجام بود که وقتي يکي رو گاز ميگرفتم خودش رو ميکشتم باز ولش نميکردم !
ولي خداييش با همه شيطون بودنمم هر وقت با کسي دعوا مي کردم , فحش نمي دادم و رکيک ترين فحشي که ميدادم به طرف مي گفتم سيب زميني , گلابي !!! حالا هر هر بهم نخنديدا , خوب چيه مگه ؟ ازهمون بچگيم بچه مثبت بودم ديگه , اگه بخندي خداييش يه گاز گنده ميگيرمت که غش کني .
تموم فاميل هر وقت ياد اون موقع ميشه ميگن که اگه يه روز ازدواج کردم و بچه دار شدم ايشاالله خدا يه بچه بهم بده عين بچگي خودم که پدرم رو در بياره !!!!(خدا نکنه)
يادم وقتي حدود 3 سالم بود يه بار من اين ور اطلاق نشسته بودم وباباي بنده خداي خدا بيامرزمم اون ور اطاق بودش , بعد من از اين ور يه چاقوي ميوه خوري برداشتم پرت کردم و آقا درست خورد کنار چشم بابام که اگه حدود يکي دو ميليمتر اين ورتر خورده بود مي خورد درست تو چشم بابام , واي خدا اگه بدونيد چه خوني ازش ميومد , بنده خدا باباييم , چي از دست من کشيد .
راستش هر وقت که ياد کارام ميوفتم خيلي ناراحت ميشم آخه خيلي ازيتش کردم , نه اينکه بچه شري باشما , نه بخدا , هر چي باشم اين يه قلم رو نيستم ولي خوب بچه که بودم خيلي شيشه خورده داشتم .
بنده خدا حتي يه بارم خم به ابرو نياورد و همين که آزارم ميده که چرا يه دفه هم که شده من رو دعوا نکرد به ياد ندارم که روم دست بلند کرده باشه بخدا آرزوم اينه که فقط يه بار برگرده و فقط يه سيلي بهم بزنه تا گرماي دستش رو حس کنم .
از اين حرفا گذشته راستش من از روز تولدم اصلا خوشم نمياد , اونم واسه اين خاطر که مي بينم عمرم داره شماره ميندازه و بالا ميره , البته هنوز سني ندارم ولي خوب اصلا دوس ندارم زياد بشه چون تو اين مملکت از جوونيم فقط زجر و درد و پشت کنکور بودن رو به يادگار دارم , هر چن که حالا بين خودمون بمونه که من خداييش عين قالي ميمونم و هر چي سنم بيشتر ميشه خوشگل تر و باحال تر ميشم , آره جون عمم .
امروزم هي صبر کردم ببينم يکي از اين رفق نامرد ما يادشون ميفته که سالروز تولد مبارک ما هست يا نه که ديدم بابا همتون بي معرفتيت , بازم گلي به جمال خونوادم که ما رو مثل هميشه شرمنده کردن .
خداييش من روز تولد اکثر دوستام رو حفضم و روز تولدشون بهشون تبريک مي گم ولي امروز واقعا بايد بهشون بگم برو ديگه دوست ندارم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home