Wednesday, November 03, 2004

و از مرگ رهايي يافتم


نمي دونم از چي بگم و از کجا بايد شروع کنم , باورم نميشه که هنوز زنده ام و انگشتام رمقي واسه نوشتن دارن , انگشتايي که شايد با کمي بد شانسي و نبود لطف خدا الان مي بايستي يه چن روزي ميشد که زير خاک باشن و امروزم بايستي ميشد روز مراسم شب هفتم .
سه شنبه گذشته بود درست اون روزي که جونم چوب حراج خورد .
حوالي بعد از ظهر بود که قصد به برگشتن به خونه کردم و درست جلوي کوچمون وقتي که داشتم از خيابون رد ميشدم يه حادثه تلخ ... .
واسه يه لحظه خودم رو در مقابل دو تا موتور سوار ديدم که ديوونه وار و با سرعت تموم به طرفم ميان و با خوش شانسي يکي رو رد کردم و ولي اون يکي ....
مرگ چقدر اينبار بهم نزديک شده بود , آره , درست جلوي چشمام بود و يه ضربه هولناک و ديگه هيچي .
وقتي چشم باز کردم ديدم روي تختي هستم و برادرو مادرم سراسيمه نگام ميکنن , آره , من بعد از گذشت بيشتر از يک روز تو کما بودن حالا چشم باز کرده بودم و دکترا براي بازرسي احوالم به سراغم اومدن و واي خداي من چه دردي داشتم .
سرم داشت از شدت درد ميترکيد و تموم بدنم و زخمهام ناله ميکردن .
تنها چيزي که يادمه اين بود که التماس ميکردم که به فريادم برسيد و بعد از کلي خواهش بالاخره دو تا مرفين بهم تزريق کردن و بعد مدت کوتاهي باز ناخواسته به خواب رفتم .
بعد مدتي به لطف يکتا باز برگشتم و ولي باز درد و درد و درد .
اين بار هر چه قدر خواهش کردم حتي يه مسکن معمولي هم بهم ندادن و ميگفتن که احتمال به کماي دايم رفتنم زياد و نميتونن بهم مسکن بدن .
باور کنيد جاي سالمي واسم نمونده بود , از سر تا پا زخم بود و زخم و خون آبه .
پشت سرم رو تراشيده بودن و بخيه کرده بودن و گوش سمت چپم رو هم همينطور .
يک روز ز کما گذشت و ولي دريغ از يه غطره آب و تنها رحمي که بهم کردن اين بود که هر از چن گاهي با پنبه خيس لبم رو تر ميکردن .
يادمه يه پرستار جووني بود که تو اون مدت واقعا بر من منت گذاشت و تا عمر دارم فراموشش نمي کنم .
چهار روز گذشت و با درخواست خودم بالاخره موافقت کردن که من رو به خونه بفرستن و الان هشت روز ميگذره و امروز براي اولين بار بعد اين مدت رمقي حاصل شد براي ديدار تو نازنينم .
هر چه بود تقدير چنين بود و يکتا مرهمتي نمود بر باز نفس کشيدن من که هر که صحنه را رويت کرده راي بر مرگ من نهاده ولي به شکرانه که نفس کشم و ستايش کنم او را که بر حق است ولي واقعا روزهاي پر درد و سختي بر من و خانواده ام گذشت و اميدوارم مستحق اين همه سختي که برعزيزانم روا کردم باشم و بتونم پاسگو باشم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home